چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

صحبت هاي قدقد و باباش - امروز صبح در راه مهد



- این کیه؟

- من

- چرا گریه می کنه؟

- آخه می خوایم بریم مهمونی

- کدوم مهمونی؟

- مثلا یعنی می خوایم بریم مهمونی

- خوب حالا چرا گریه؟

- برای این که نمی خوام لباس سبزم رو بپوشم

- تو که لباس سبز نداری

- مثلا...

- اشکات چرا سبزه؟

- خوب لباسم سبزه دیگه رنگش افتاده توی اشکم

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

خيلي نگرانم و اميدوار .. عجب روزي در پيش داريم. دلم براي ايران تنگ شده. دلم براي جوونها, براي دخترها و پسرهايي كه عكس ها و فيلم هاشون رو ديديم تنگ شده .. خدا به همراهتون. خيلي مواظب خودتون باشيد.

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

دوستانم با تبريك تولدم خيلي خوشحال و خيلي غمگينم كردند. از ديدن پيام هاشون خيلي خوشحال شدم و چشمم به ديدنشون روشن شد و از طرف ديگه دلم فشرده شد از اين همه فاصله بينمون و دلم براشون به شدت تنگ شد .. چي مي شد مي تونستم تولدم رو توي خونه ام توي تهران جشن بگيرم و همه دوستهاي عزيزم رو از دبي و پاريس و نيويورك و آلمان (راستي كدوم شهريد؟) و مونترال و البته تهران دوست داشتني دعوت كنم و همه مثل قديمها دور هم جمع بشيم و تا خود صبح دور هم باشيم و حسابي خوش بگذره ... كاش مي شد. دلم براي همتون خيلي تنگ شده و .. به اميد ديدار همتون به زودي در جشن سبز پيروزي