سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

رفتم سه بسته از اون قرص های مامانم گرفتم به اضافه دو بسته مسکن و يک بسته هم کلسيم. می دم مادرشوهر عزيزم با خودشو ببرن. قيافه مامانم وقتی بسته شون رو بگيرن خيلی ديدنيه :)
ديشب رو هم تمام مدت با قدقد سر کردم و با وجودی که خیلی غر زد، خيلی باهاش مهربون بودم. با هم رفتيم حموم، کلی شير خورد! با هم بارنی تماشا کرديم و با هم بازی کرديم. آخرش هم با هم خوابيديم. شام رو عزيزترين آماده کرد و جمع و جور و شستشو هم مادرجون.
امروز صبح از خونه در رفتيم و ما رو نديد و گريه نکرد، بعدش که به خونه زنگ زدم گوشی رو برام بوس کرد.
اصلا نمی تونم تصور کنم اگر مادرجون نبودن چه کار می خواستيم بکنيم .. تا آخر عمر مديونشونم بابت اين محبتشون.
اين پنج شنبه برمي گردن تهران. پنج شنبه بعد قدقد می ره مهد. برای صبح های این هفته که نه مادرجون هستن و نه مهد می ره، مامانم نمی آن پيشمون در نتيجه هفته آينده رو بايد خودمون با قدقدی سر کنيم تا بره مهد. به احتمال زياد من و عزيزترين دو تا عاشورا داريم و دوشنبه من و سه شنبه اون، تعطيليم. هم رييس من و هم رييس او ايرانی و شيعه اند و نمی تونن عاشورا رو تعطيل نکنن. تفاوت اينجاست که رييس عزيزترين شب قدر رو هم به وقت تهران برگزار می کنه در نتيجه اون ها سه شنبه رو هماهنگ با تهران تعطيلن و رييس ما روزهای ماه محرم رو می شمره در نتيجه دوشنبه می شه ۱۰ ام! (تهران و اينجا يک روز قمری با هم اختلاف دارن). بنابراين ممنون از ۲ تا عاشورا. می مونه يک شنبه و چهارشنبه. قراره عزيزترين صبح ها رو بمونه پيش قدقدی، پنج شنبه اول فوریه رو هم می خوام مرخصی بگیرم به مناسبت اولین روز مدرسه رفتن دخترکم. خودم ببرمش و هون جاها باشم اگر گریه و ناراحتی کرد بیارمش خونه. شاید هم یک روز زودتر بفرستیمش .. نمی دونم. عاشورای خودم می رم ثبت نام.
چقدر بچه داشتن فکر داره. هر چقدر هم آدم سعی می کنه باز آخرش يک گندی می زنه و بچه آدم هم هميشه ناراضی ايه. حالا که يادم می آد چقدر مامان و مخصوصا بابابم برای مدرسه رفتن ها و کلاس رفتن ها و .. زحمت کشيدن و من ميشه هم طلب کار بودم!
حتما دل قدقدی برای مادربزرگش خیلی تنگ خواهد شد. باید برنامه ریزی کنیم برای جمعه و شنبه که دلتنگ نشه. این غربت رو به بچمون تحمیل کردیم، دور از همه فامیلش و همه کسانی که دوستش دارن. کار درستی کردیم؟ مامانم و مادرجون همش می گن حالا که بچه دارید، برگردید. اینقدر به بچه سختی ندید. عزیزترین می گه حالا که بچه داریم که امکان نداره برگردیم، اصلا به خاطر شرایط اینجا بود که بچه دار شدیم. نمی دونم کار درست چیه؟ اصلا نمی دونم. من اين وسط موندم و حرف هر دو رو تاييد می کنم. چون هر دو توش حقيقت هست. نمی دونم قدقد وقتی بزرگ بشه چه نظری خواهد داشت.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

heart breaking

۱- صبح ها هر کاری می کنم که قدقد، قبل از خونه بیرون اومدن ما از خواب بيدار نشه، نمی شه. امروز صبح تا راهرو سراغمون اومده و وقتی سوار آسانسور شديم، ۱۰ دقيقه مونده توی راهرو و گریه کرده و هی زده به در آسانسور و گفته مامان مامان ...
۲- مامانم به شماره مستقيمم توی شرکت زنگ زده، قبل از اینکه بخوام به خاطر این موضوع خوشحال بشم، بهم گفته اون قرص های مفيدی که برای کمرش می گيرم ۳ ماهه تموم شده و حالا کمرش خيلی درد می کنه. زودتر بهم نگفته چون اون قرص ها خيلی گرونن.

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

حالم خيلی بده. سر کارم فونت فارسی ندارم دست هاله سرزمين آفتاب درد نکنه بابت اديتورش. تایپ فارسی خيلی مزه می ده الان.
برای دوست عزيزی نوشتم که وبلاگ نويسی هر کسی به يک نيازی از او پاسخ می ده. از همون روز دارم فکر می کنم نياز من چيه؟ حالا می بينم که نیاز من نياز به حرف زدن بی صداست که داره بر آورده می شه.
الان دلم خيلی شديد گرفته، اشکم الانه که سرازير بشه و خيی نياز به حرف زدن دارم. دلم می خواست پيش مامانم بودم (تلفن به درد حالم نمی خوره) و با هم حرف می زديم و او کمکم می کرد و راهنماييم می کرد ولی حالا که نمی شه خوب بايد به همين تایپ فارسی و وبلاگ نويسی دل خوش کنم.
تمام روزم و ساعات خوبش رو توی شرکت هدر می دم و وقتی به قدقدکم می رسم خسته ام و دلم می خواد بخوابم. نه دلم می خواد باهاش بازی کنم. باهاش حرف بزنم بغلش کنم با هم بريم بيرون راه بريم ... ولی خسته ام و خوابم می بره ..
بچه ام چه گريه ای کرد ديشب .. به عق زدن رسيد. همش می گفت مامان مامان ..
کاشکی می شد کوچولوش کنم بزارمش توی دلم دوباره و هيچ وقت ازش جدا نشم. دلم می خواد پیشش باشم تمام مدت. دلم می خواد صبحامون رو با هم شروع کنیم ..دلم می خواد دوتایی فقط با هم باشیم. چقدر خوشبخت بودم این دو سال و نیم که تو خونه بودم و تمام مدت با قدقدم بودم و نمی دونستم.
اصلا دلم نمی خواد از این مامان هایی بشم که فقط استرس و خستگی کارشون رو برای بچه هاشون می آرن.
هفته کاریمون از یک شنبه شروع می شه و من رسما پنج شنبه رو، می بٌرم. خیلی خیلی دلم دخترکم و خونه رو می خواد. خونه دوتاییمون رو. صبحانه خوردن .. بارنی تماشا کردن و قدم زدنهامون تا پیش گل ها رو .. حالا همه این کارها رو با دیگران می کنه .. هردومون آرزو داریم با هم باشیم. از اینکه نمی شه من شدیدا غمگین و عصبی ام و قدقدم هم همین طور .. وقتی عصری به هم می رسیم نمی دونیم چیکار کنیم .. اون می خواد از اتفاقات روزش بگه من می خوام فقط بغلش کنم. اون می خواد با من باشه ولی بازی کنه. من تا از پیشم تکون می خوره می رم سراغ یک کاری .. بر می گرده می بینه نیستم، گریه می کنه و بهونه می گیره.
دیشب که هی گریه می کرد بهش گفتم اگر باز هم گریه کنی می رم سر کار ها .. خیلی خرم خیلی بدم و احمقم. سرکار رفتن من که برای تنبیه او نیست که بهش اینطور می گم ..
طفلک بچه ام. مهمترین چیز برای بچه ها اینه که نباید براشون میکسد سیگنال فرستاد چون گیج می شن. حالا هر دو گیجیم.
نمی خوام از بچه ام دور باشم کل روز رو .. چی کار کنم؟؟
دنبال مهد گشتم نزديک شرکت که بتونم چند بار در روز برم بهش سر بزنم، جايی پيدا نکردم. اگر کمی دندون رو جيگر بذارم بعد از دوره آزمایشی خيلی راحت می شم. می تونم وسط روز برم خونه ببينمش بيام و يا عصر زود برم .. ولی حالا دلم می خواد و حالا بهتره نرم .. متنفرم از اين وضع. اصلا نمی فهمم چی کار بايد بکنم غير از پاک کردن صورت مساله و سر کار نرفتن فکر ديگری به کله پوکم نمی رسه.
از حالا به بعد همين طوری خواهد بود؟ کم کم بچه ام عوض می شه و من ديگه نمی شناسمش؟ کارهای جديد ياد می گيره و می کنه و من نمی فهمم؟ برنامه اش عوض می شه و من نمی دونم؟
دلم گرفته و ناراحتم ولی این اصلا مهم نیست نمی خوام بچه ام دلش گرفته باشه و ناراحت باشه .. نمی خوام مامانش رو یک موجود دمدمی مزاج و غیر قابل اطمینان بدونه. می خوام بهم اعتماد داشته باشه.

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

اين روزها

خوب این حتما خیلی کلیشه است اما عکس قدقدم توی دسک تاپ لپ تاپمه، سر کار.
امروز که يک فايلی رو بستم و صورت قشنگش ظاهر شد با اون اخمی که (توی اين عکس) کرده، دلم به شدت براش تنگ شد.
بدجوری به لطافت وجودش احتياج داشتم. خيلی دلم می خواست در آغوش بکشمش (بکشم نه بگيرم).
خوبيم .. هر دو. شايد قدقد از من بهتر باشه. از ديروز پرستار براش اومده. بچه ام دوستش داره. تا می آد می ره توی بغلش و با زلم زيمبوهای آويزون به موبايلش بازی می کنه. اون هم خوبه. حرفه ای و مسلط با بچه طرف می شه. همچنين با يک لبخند بزرگ و مهربون. اميدوارم وقتی دو تايی تنهان هم باهاش مهربون باشه از ته دل.
وب کم جواب نمی داد برای نيازمون. قرار شد دوربين بذاريم، از اين دوربين های مراقبت (سویلنس؟). قراره دوربينه به ای دی اس ال نصب باشه و بتونيم از طريق اينترنت خونه رو ببينيم. (فکر کنم من زيادی اپرا تماشا کردم. ولی خب دست خودم نيست؛ تمام جونم می لرزه از تصور تنها گذاشتن بچه ام با کسی که بهش اعتماد صد در صد ندارم.)
وقتی می رم خونه زودی می آد پيشم، قهر و ناز و اينا نمی کنه. هرچی دستش باشه بهم نشون می ده و وقتی ازش می پرسم چی کارها کرديد؟ به زبون خودش (به قول عزیزترين) چند پاراگراف حرف می زنه. بعد هم فقط شير می خواد. به شدت بهم می چسبه و هی شير می خوره و هی نازم می کنه. وسط شير خوردن هم نگاهم می کنه و به تعریفاش که عبارته از تکرار کردن لغات توپا و آبا و گل و پی تیکو=اسب(اسباب بازی یا واقعی) و توتو=پرنده، ادامه می ده.
خيلی خوب شد که از شير نگرفتمش. وقتی نيستم غذا می خوره و شب تا صبح هم به بهانه شير توی بغلم می خوابه. نمی دونين چه لذتی داره. عمر من!
يک شب در ميون برای نهار غذا درست می کنم. عزيزترين هم شام ها رو آماده می کنه. انصافا آشپزيش از من بهتره. مادرجون هم که همش در حال کمک و جمع و جور و رسيدن به قدقده.
هنوز نمی دونم پرستار قدقد چه کارهايی رو می تونه تو خونه، برام انجام بده. نمی دونم در آينده وقتی مادرجون نيستن و مامانم هم رفته اند، چی می شه .. ولی خب بهش فکر نمی کنم. روز به روز پیش می ریم تا ببینیم خدا چی می خواد.
تازه قراره مامانم بعد از تاسوعا و عاشورا بیان پیشمون. بعدش هم قدقد می ره مهد. فکر کنم تو مهد بهش خوش بگذره چون به دوری من که تقریبا عادت کرده. روزها خیلی دوست داره قبل از ظهر و تو آفتاب بره بيرون از خونه برای پياده روی و گل چينی از همسايه! اين نيازش توی مهد برآورده می شه. بعد از ظهر هم می خوابه و بارنی و تلی تابيز تماشا می کنه. عصر هم با پرستار می ره به زمين بازی ساختمون. اگر پرستارش ناگهان ترکمون نکنه و از ته دل با قدقد خوب باشه، همه چیز خوب خواهد بود. البته هچ چیز در این دنیا نمی تونه پرفکت باشه و من دعا می کنم به عزیزان هیچی نشه و هر نقصانی قراره باشه برای من باشه.
فعلا همین، تا ببینیم بعد چی پیش می آد.

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

پاره ای از دلتنگی های مادرانه

هفته واقعی کاريم از امروز شروع شده و من از قدقدم دورم. تا اونجايی که خبر دارم بهش سخت گذشته و بی تابی کرده. من هم خيلی دلم براش تنگ شده. امروز واقعا يازده ساعت نمی بينمش.
خيلی غصه دارم ولی کاری از دستم بر نمی آد عين دوری از مامانم. فقط بايد صبر کرد. نمی دونم کارم درسته يا نه نمی دونم .. هيچی نمی دونم. فکر می کنم انسان از مجموعه ای از نا آگاهی ها ساخته شده. مجموعه ای از بلا تکليفی ها. مجموعه ای از نادانی ها و نا توانايی ها و خودخوری ها. فردا مامانم مهمونی دارن و من نیستم پیششون. هیچ وقت نیستم. هر دو همیشه تنهاییم. حالا می فهمم وقتی خالم می گفت چرا من باید عروسی کنم برم انگلیس زندگی کنم و شما همه اینجا دور هم باشید چی می گفت. دلم تنگه برای همه و همه. اما نه برای تهران. نه برای هواش و نه برای شلوغیش. دلم می خواد قدقد رو بغل کنم و با هم پرواز کنیم ( نه با هواپیما) و بریم پیش مامانم و بعد با مامانم پرواز کنیم بریم به خونه کودکی های من پیش مامان بزرگم که سرحال باشه نه مریض احوال و دور هم باشیم و همه قربون صدقه قدقدم برن و من همین طوری الکی هی دلم بلرزه که نکنه قدقدم از بغل یکیشون بیافته و مطمئن باشم که نمی افته!
غمگينم و دلم گرفته. دلم برای نگار و نوشته هاش تنگ شده و وقتی وبلاگم رو باز می کنم و لينکش آپديت نمی شه. دلم می گيره و هيچ کاری نمی شه کرد.
امروز عزيزکم خيلی اذيت شد. وقتی می رم خونه هم همش به فکر شام و کارهای خونه ام و نمی تونم همش بغلش کنم. اما نه امشب. امشب هيچ کاری نخواهم کرد و فقط قدقدم رو بغل می کنم.
مادر بودن چه قدر عجيبه. آدم چقدر عوض می شه. من همش راه می رم و فکر می کنم اگر الان با قدقد بودم تا يک چيز گرد می ديد با اون صدا و لهجه قشنگش می گفت توپا .. و گلدون که می ديد می گفت گله گله .. عزيزکم.
آدم که مادر می شه ديگه خودش نيست. انگار تموم می شه و يک چيز ديگه می شه. حضور قدقدم برای من خيلی خوب بوده و من رو آدم بهتری کرده. آدم آروم تری کرده. خيلی ازش ممنونم.
اما من رو آدم شادتری نکرده آدم نگران تری کرده و حالا آدم غمگين تری.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

پاره ای از مشکلات مادرانه-۲

اولين روز کاريمه و من از ساعت هشت و نيم صبح تا دو و نيم بعدازظهر قدقد عزيزم رو نديدم. اين رکورد دوريمون بوده تا حالا. شش ساعت تمام. جالبه که قدقد نازم بی تابی نکرده فقط به قول مادرجون غمگين و پکر بوده.
برای اينکه قدقدی از برنامه جديد زندگی مون و دوری از من، خيلی اذيت نشه. مادر جون(مادر نازنين عزيزترين) پيشنهاد کردن که از تهران بيان و پيش قدقد بمونن تا راحت تر عادت کنه.
اين طوری خيالم خيلی راحته و همه چيز خيلی آروم و خوب برگزار شد. حتی صبح هم قدقدی گريه نکرده و ظهر هم راحت خوابيده و فقط کمی غصه دار بوده. دوبار هم رفته دم دستشويی در زده و مامانش رو صدا کرده! عزيزدلم.
صبح با بغض اومدم سر کار تو ورودی ساختمون با ديدن فواره ها( به قول قدقدم آبا) دلم عجيب تنگ شد برای عزيزکم و فهميدم که از حالا به بعد همون طور که دلم به خاطر دوری از مادرم مالش مي ره برای دخترم هم تنگ خواهد شد. به قول مادربزرگ مهربون عزیزترین که برای قدقد میگفت، یک فراق دیگه هم به فراق هامون اضافه شد.
چاره ای نيست دنيا همينه. ممنونم از مادر و پدر عزيزترين که با محبتشون شرايط رو قابل تحمل تر کردند.
عزيزترين و مادرجون قدقد رو آوردند و توی نیم ساعت نهاريم ديدمش و بهش شير دادم و بغلش کردم خيلی خوب بود. قدقدی با تعجب و خجالت نگاهم می کرد و خيلی آروم بود.
از هفته آينده خدمتکار هم می آد (اميدوارم) و همه چيز باز هم راحت تر می شه. تا اون موقع بايد وب کم نصب کنيم که بتونيم قدقد رو آنلاين ببينيم و صندوق امانات بگيريم و اسناد و چيزهای قيمتی رو بهش منتقل کنيم.
در مورد مهدش هم تصميم گرفتم به يکيشون که نزديک خونمونه و خيلی خوب و تميزه و از ماه ديگه که ترمشون شروع می شه می فرستيمش. ممکنه بعد از رفتن مادرجون مامانم هم برای ماه بعد بيان پيشمون. همه اين کارها رو می کنيم که به قول دوست عزيزم کمترين سطح استرس به قدقد نازنينم وارد بشه و همه تغییرات قدم به قدم پيش بيان.
ولی خب من از همون بيست روز پيش تا الان يک مشت آهنی داره قلبم رو فشار می ده و بغض همش داره ته گلوم رو قلقلک می ده و من هی سعی می کنم لبخند بزنم.
خدايا قدقدم رو به تو می سپارم. خودت هميشه در پناه امن و امانت بگيرش.