یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۳

Eminem

اول از همه يک سوال اساسي دارم و کمک لازم دارم: مي شه من رو راهنمايي کنيد که چه جوري مي تونم براي خودم و عزيزترين براي مهاجرت به کانادا اقدام کنم؟ از همون اولين قدم اطلاعات لازم دارم تا آخر.
حقيقتش اينه که حوصله درس خوندن نداريم هيچ کدوممون، ولي اگر مهاجرت نشد و يا سخت بود مي شه روي پذيرش تحصيلي هم حساب کرد. ممنون مي شم اگر راهنماييمون کنيد.

ديشب فيلم 8 مايل، به بازيگري امينم را ديدم. فيلم را دوست داشتم.
حقيقت اينه که از ديدن سياه هاي بدترکيبي (چقدر نژادپرستانه!) که به سبک هيپ هاپ يا رپ موسيقي اجرا مي کنند هيچ احساس خوبي بهم دست نمي ده! اما اصولا امينم رو دوست دارم و از کليپ هاش که در اونها در واقع همه چيز آمريکايي رو مسخره مي کنه، مثل الويس پريسلي، طالبان از ديد امريکايي و يا سوپر من! خوشم مي آد. فيلم تقريبا زندگي نامه خود امينم هست که از جايي مثل 8 مايل به کمک استعدادش در هيپ هاپ(اسم رو برم!) و در واقع در چرت و پرت بافتن نجات پيدا مي کنه. جالبه که به دليل سفيد بودنش همش مورد تبعيض واقع مي شه. در واقع وقتي تو اون فلاکت بهتره سياه باشي! اين خيلي عجيب غريب بود.
حالا اين دفعه که اين سياهاي انصافا بدترکيب و بد صدا رو ببينم کانال رو خيلي سريع عوض نمي کنم! (چه لطفي!)
قديم ها که فيلم معرکه جيم جارموش يعني گوست داگ(باز هم اسم رو برم) رو ديده بودم و با رپ در اونجا آشنا شدم و دوستش داشتم اما ديدن کليپ ها توي ام تي وي و غيره خيلي نظرم رو عوض کرده. توي اين کليپ ها اصولا يک تعداد دختر سياه لخت و پتي و يک تعداد ماشين آخرين مدل متعلق به خواننده ها هستند و تمام بچه هاي محل! که قر مي دن. همين!

اين زندگي طبقات پايين آمريکايي چيز وحشتناکي ايه. کم کم دارم از زندگي کردن در آمريکا مي ترسم. شايد هيچ وقت براش اقدام نکنم.

لطفا در مورد مهاجرت به کانادا من رو راهنمايي کنيد.
با تشکر فراوان

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

يک عالم حرف

عزیزترینم رفته فوتبال. من کمی ورزش کردم برای کاهش وزن! از بس که چاق شده ام از طرف عزیزترین تهدید شدم. نمی دونم چه کار کنم. اراده ام ضعیف شده در برابر خوردن. تا هوس می کنم می خورم. عزیزترین هم نگاه می کنه و سرش رو تکون می ده. باید از عوارض افزایش سن هم باشه. قبل ها تا اراده می کردم وزن کم می کردم.
اوضاع کارم خوب نیست اما باهاش کنار آمده ام. چیزی تغییر کرده در درونم. فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره برای خودم و زندگیم که آسون بگیرم.
اگر یادتون باشه یک وقتی تو وبلاگم برای کار تو شرکتمون و به تبع اون دبی تقریبا آگهی داده بودم! خب یک نفر باهام تماس گرفت و اومد و با حقوق و عنوان معرکه ای استخدام شد. اما از من حتی (باور کنید) یک بار هم تشکر نکرد و یا اشاره ای به نحوه استخدامش نکرد! حقیقتش اینه که اولش دلم شکست و بعد ازش بدم اومد. خب می دونید چی شد؟ تلافیش سرش در اومد. تو کار پدرش دراومد و مجبور شد بر گرده تهران با حالت خیلی دمغ. اعتراف می کنم که خیلی دلم خنک شد.
یکی از دلایلی که حالم اونقدر گرفته بود تو محیط کار همین سرکار علیه بود که آخرین مطلب وبلاگ قبلیم هم به ایشون اختصاص داشت!(بله باور کنید خانوم بود نه آقا!)
بگذریم .. دنیا پر از پوچی و اتفاقات روزمره است که انسانی با روح بزرگ، نباید براشون مطلقا ارزشی قایل باشه. متاسفم که هنوز اینقدر انسان کامل و بزرگواری نیستم که این چیزها برام مهم نباشه. گرچه مسیح و مصائب مسیح همون طور که گفتم ، حداقل تو مشکلات شرکت، خیلی بهم کمک کرد.
هنوز اوضاع به سامان نیست و من باور کرده ام که هرگز نخواهد بود. پذیرفته ام که دنیا، دنیای نسبی ای است که در اون هرگز کسی کامل و راضیِ مطلق نیست. من و عزیزترین با هم به این نتیجه رسیده ایم که داشتن همدیگه و زندگی کردنمون با هم اونقدر سرشاره و عالیه که طبق قانون مقدر نسبیتِ دنیا باید در گوشه دیگری تاوانش رو بدیم .. بسیار خوب، بذار کاستی همیشه در کار باشه نه در خوشبختی و نه در سلامتیمون و نه در هر چه که علاجی نداره.
حقیقتش اینه که ما زندگی ای رو با هم ساختیم (صد در صد فقط با هم) که برامون همه چیزه .. خب پس هر کاستی دیگر رو ندید می گیرم و سعی می کنم همیشه اصل نسبیت یادم باشه و خودم رو عذاب ندم.

می خوام بهتون بگم نترسید از دوست داشتن و دوست داشته شدن. دوست بدارید هم رو و برای دوست داشتنتون هزینه کنید، پاداشش بی نهایته.

-----------

کتاب "زیستن برای بازگفتن" رو شروع کرده ام اما جلو نمی تونم برم، از بس ترجمه اش بده. همچنین "یک مرد" اوریانا فالاچی که یکی از محبوب ترین کتاب هامه، اما از بس ترجمه اش عجیب غریبه نمی تونم تو خوندنش پیش برم. عوضش عزیزترین تمومشون کرده ... باید یک فکری به حال خودم بکنم. خب من هم " زندگی در پیش رو" رو خوندم و زیبااااااااااااااااااااااااااااااااااا بود. (ممنون از دلقک عزیز).

-----------

به لطف دوست عزیزی که برامون فیلم های اریجینال می آره:
فیلم "ملاقات با جو بلک" رو دیدم به بازیگری براد پیت در نقش عزراییل! بازی براد پیت خیلی واقعی! بود. می دونید سخت ترین قسمت بازیش این بود که اولا خودش انسانه و نباید از خودش که عزراییله بترسه و در ضمن برای بازی تو این نقش نمی تونه از خودِ جناب عزراییل الگو برداری کنه.
وقتی به این فکر می کنم که حتما روزی (و شاید هم شبی و چه ترسناک) خواهم مرد و تنهای تنها خواهم بود .. خیلی می ترسم. می دونید من از تنهاییِ مردن می ترسم. سال ها پیش، قبل از دیدن عزیزترینم، تنهای تنها بودم و فکر می کردم همیشه هم تنها خواهم بود، اما خب حالا دیگه حتی یادم نمی اد تنهایی چه جوریه؟ چه طعم و رنگی داره؟ شاید یکی از دلایلی که دوری ازعزیزترین، حتی برای چند ساعت، اینقدر برام سخته همین باشه.
خب وقتی بمیرم مجددا تنهای تنها می شم .. اوه چه ترسناک.
فکر نمی کنید که خیلی جالبه که با وجود دانش این که هممون خواهیم مرد و به جایی خواهیم رفت که هیچ اطلاعی ازش نداریم، باز هم به بدترین شیوه ای که مقدوره با هم برخورد می کنیم و تا اونجا که قادریم همدیگر رو آزار می دیم؟
من فکر می کنم دلیلش اینه که هیچ کدوم به مرگ خودمون یقین نداریم و اون رو خیالی دور و خودمون رو جاوید می دونیم.
یکی از دلایلی که همیشه به خودم، سنم رو متذکر می شم اینه که همیشه یادم باشه: تازه اگر خوش شانس باشم، روزی مثل مامان بزرگم پیر و زشت و کمی کور و کمی کر خواهم شد!
عزیزترین، بابابزرگ نازنین پیری داره که بزرگ ترین غصه اش اینه که "خانوم، دیگه نمی تونم کتاب بخونم!" فکرش رو بکنید اگر شانس بیاریم تازه به سنی می رسیم که دیگه نمی تونیم کتاب بخونیم و نمی تونیم با کسی ارتباط برقرار کنیم و به طرز وحشتناکی بی سواد خواهیم بود!

راستی عزیزترین هیچ این فیلم رو دوست نداشت و به نظرش داستانش، مسخره اومد و جالب اینه که عزیزترینم هیچ از مرگ نمی ترسه و هر لحظه می گه که اگر همین الان بمیرم هیچ آرزویی ندارم... راستش بهش حسودیم می شه.

----------------

فیلم "ماموریت در مریخ" رو هم دیدیم. کل فیلم فقط صحنه آخرش بود. اونجا که یک فضانورد تصمیم می گیره؛ به جای برگشت به زمین، بره و به موجودات سرمنشاء انسانیت بپیونده. وقتی توی سفینه سوپر مدرن که در نهایت سادگی بود، وارد شد و توی اون سفینه که شبیه محفظه تخم مرغی بود، پر آب شد و اون با ترس و لرز از خفه شدن، ناگهان کشف کرد که می تونه توی آب نفس بکشه و سفینه اش او رو به سمت سر منشاء برددددددددددددددددددددددددددددددددددد

شاید مرگ سوار شدن در اون سفینه باشه.

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۳

House of Sand and Fog

نمی تونم تصور کنم موسیقی ای زیباتر از شب سکوت کویر وجود داشته باشه ....

خانه سنگ و مه بسیار زیبا بود. بی طرفی کارگردان که در موقعیت هر کس که قرار می گرفت او را محق می شمرد به انسان سرایت می کرد و نمی توانستی بی دغدغه طرفدار کسی باشی .. شهره مزه و بو و رنگ ایرانی واقعی بود در یک فیلم هالیوودی و چقدر عجیبه گوگوش شنیدن یا خوندن اندی توی یک فیلم امریکایی و چقدر بهم مزه داد. سر بن یک مرد ایرانی واقعی بود .. وقتی به پسرش می گفت عزیزم اشک تو چشمهام حلقه می زد. کلیت فیلم من رو یاد پدرخوانده 3 می اندازه عروسی اول فیلم جشن و سرور ایرونی و بعد در انتها تیر خوردن پسر جوون همه جون و زندگی بابا جلوی چشمهاش. وقتی بن کینگزلی فریاد می زد پسرم من اینجام گریه امانم رو بریده بود.

بازی سر بن در چند صحنه نفسم رو برید حرکت دستش اونجا که شهره رو از اتاقی که جنیفر رو توش خوابونده بود بیرون کرد عین یک مرد ایرونی بود. از بعضی از فارسی حرف زدناش خیلی خوشم اومد. البته در کل لهجه فارسیش عالی نبود. عزیزترین معتقده هیچ هنرپیشه مرد ایرونی ای نداریم که می تونست این نقش رو بهتر و یا واقعی تر از بن کینگزلی بازی کنه.
سنت مردسالار یک خونواده ایرونی کامل رعایت شده بود و جایی که مامان خونه به پلیسی که گروگان گرفتتشون تعارف می کنه البته از طریق شوهرش که بیاد باهاشون غذا بخوره خیلییییییییییییییییی ایرونی بود.

ببار ای ابر بهار با دلم گریه کن خون ببار