جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

عزیزترین رفته هنگ کنگ برای 6 روز. حسابی تنهام و حسابی احساس تنهایی می کنم. مشکل اصلی ام هم اینه که وقتی تنهام نمی تونم خوب بخوابم. البته حالا دیگه اونقدرها هم تنها نیستم چون هرچی باشه قدقد باهامه. جالبه که شب که می شه ناراحتی من رو درک می کنه و اون هم نااروم می شه و من هی بهش اطمینان می دم که الان می ریم و با ارامش می خوابیم و وقتی می رم برای خواب و اروم می شم اون هم اروم می شه. ارتباط مادر و جنین واقعا چیز عجیب و شگفت انگیزی ایه.
دیروز رفتم دکتر بهم گفت دارم زیادی وزن می گیرم و این کمی نگرانم کرد در نتیجه امروز ار تنهایی استفاده کردم و رفتم جیم نیم ساعت راه رفتم. امیدوارم برای بچه خوب باشه.
فکر کنم از ریتم دستگاه خوشش می اومد چون اروم اروم بود. کار عقب افتاده چندانی ندارم که بتونم 6 روز کشش بدم. خلاصه که کارم شده تماشای تلوزیون. توی این دوره بیکاری و خونه نشینیم به تلوزیون معتاد شده ام. و البته که این خیلی بده. خیلی دلم می خواست می تونستم به صورت پروزه ای و از خونه و راه دور کار کنم ولی خب کسی رو ندارم که من رو در جریان همچین کاری قرار بده.
متاسفانه شیفت این کی بردی که دارم باهاش تایپ می کنم کار نمی کنه.
تنهایی تنهایی تنهایی سرنوشت محتوم انسان ...

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴

وقتی برای اولین بار فسقلی مون رو، تو 4 هفتگیش توی دستگاه سونوگرافی دیدیم فقط یک نقطه کوچولو بود که عجالتا فقط قلبی داشت که به شدت می زد و خودِ فسقلیِ بی شکلش که با سرعت تمام وول می خورد ... بنابراین در اولین قدم عزیزترین اسمش رو گذاشت مارمولک. چون مثل یک مارمولک کوچولو می لغزید و از زیر دستگاه در می رفت. حتی حالا که 7 ماهش کامل شده و برای خودش حسابی آدم! و بزرگ شده، هم از زیر پروب دستگاه سونوگرافی در می ره و موضوع مهمی مثل جنسیتش رو به ما لو نمی ده :)
اصولا خیلی بچه پر تحرکی ایه و از نظر مامانم این اصلا عجیب نیست چون بچه عزیزترینِ فوق العاده شیطونِ منه دیگه :) مامانم می گن وقتی بچه ای خیلی وول می خوره به احتمال زیاد دختره و این رو از خیلی از ایرانیها شنیده ام، حالا جالب اینجاست که فیلیپینی ها دقیقا برعکس این نظر رو دارن!
کلا قبل از آمدن سونوگرافی شیوه های جالب و گاه خنده داری برای تشخیص جنسیت بچه ها وجود داشته و این تشخیص ها بعضی وقت ها خیلی هم حیاتی بوده ..
در مورد خودم باید بگم که همیشه خودم رو مادر یک پسربچه شیطون متصور بودم و اصولا اگر من رو بشناسید می بینید که مادر یک دختر بچه نازنین بودن اصلا بهم نمی اومد! وقتی دکتر گفت که سخته تشخیصِ نهایی (به همون دلیلی که بالا گفتم!) ولی به احتمال 80 درصد فسقلی ما دختره، کمی تا حدودی شوکه شدم ... ولی حالا فکر مامانِ یک دختر کوچولوی نازنین شدن خیلی مهربانانه تر و دوستانه تر و قشنگ تر از مامان یک پسر کوچولو شدن به نظر می رسه، مثل این می مونه که به قول شازده کوچولو، من از مغازه دوست فروشی برای خودم یک دوست کوچولو خریده ام ... البته می دونید که سونوگرافی اصلا دقیق نیست و هزارتا داستان از خلافِ حرفِ دکتر، ثابت شدن وجود داره و ما هم فقط منتظریم که خودش زودتر به دنیا بیاد و به همه این اسرار! پایان بده :)
با توجه به همه تردیدها دیشب عزیزترین وسط خواب و بیداری می گه که من حالا دیگه حتما یک دختر کوچولو می خوام .. داستان دخترهای بابا رو که می دونید :)
چقدر آدمک خنده گذاشتم .. راستش خیلی خیلی خوشحالم و احساس آرامش عمیقی دارم که هرگز قبلا، این همش رو به صورت مداوم در زندگی تجربه نکرده بودم. از کوچولوی عزیزم خیلی ممنونم که به من این همه حس خوب هدیه داده و امیدوارم بتونم جبران کنم.
راستی حالا که فسقلی ما از مارمولک بودن دراومده و حسابی بزرگ شده به اسم دیگری احتیاج داره و خب اسم جدیدش قدقد!ه. چون به حرف دکتر به احتمال زیاد دختره و تو سال خروس هم به دنیا می آد .. خب می شه قدقد دیگه! این اسم رو هم عزیزترین روش گذاشته و فکر کنم در نهایت اسم اصلیش رو هم عزیزترین تعیین کنه! و من هم فقط موافقت کنم! البته من هیچ وقت اسمِ محبوب نداشتم که حالا ناامید بشم. فقط یک نکته برام مهمه و اون هم اینه که دلم می خواد اسمش به انگلیسی قشنگ تلفظ بشه و قشنگ نوشته بشه، فکر می کنم این هم نکته ایه که باید برای اسم گزاری بچه ها رعایت کرد.

تو این مدت یک عالمه کتاب علمی و کمکی خونده ام و حتی کتاب های رفرنس پزشکی! و خیلی خیلی هم مفید بوده. اما خب من همه چیز رو از دید غیر علمی و احساسی بررسی می کنم و بر اساس مطالب علمی ای که خوندم به یک نتیجه کاملا من درآوردی رسیدم که هر موجود انسانی دقیقا در لحظه به وجود آمدن 3 تصمیم اساسی زندگیش رو می گیره:
1- تمام مشخصات فیزیکی و روحی و ژنتیکیش رو با انتخاب از کروموزوم های پدر و مادرش تعیین می کنه
2- بنابر 1 جنسیتش رو هم تعیین می کنه
3- تصمیم می گیره از عدم به وجود بیاد
چقدر جالبه که انسان در اولین لحظه وجود تمام تصمیمات اساسی زندگیش رو می گیره و تکلیفش رو با وراثت ژن و همه مشخصاتش مشخص می کنه. الان کوچولوی من می دونه چشمهاش چه رنگی ایه و یا موهای صاف داره یا فر اما ما هنوز نمی دونیم ...
داستان حیات، داستان بسیار پیچیده و هیجان انگیزی ایه و معجزه حیات ادامه داره ... امیدوارم بتونم این تجربه تلطیف کننده و انسانی رو همیشه با خودم داشته باشم و در گذر زمان از دست ندم.

عزیزترین خیلی هیجان زده است و منتظر اومدن فسقلی ایه اما برای من بهترین قسمت ماجرا اینه که مامانم آخر این ماه می آد پیشم. خلاصه برای من 2 تا عزیز با هم می رسن. مامانم وقتی می آد که کوچولو می آد و کوچولو هم اونوقتی می آد که مامانم می آد. دیگه بهتر از این نمی شه ...

شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

برای تولد پارسالم عزیزترین دومین
monsolange.com را برام register کرده بود. که البته هدیه خیلی عالی ای بود. اما متاسفانه این دومین را از یک شرکت هندی خریده بود، نه اون شرکتی که همه کارهاش رو باهاشون انجام می ده. خلاصه نتیجه سر و کله زدن با هندی ها این بود که در حالی که مبلغ تمدید register را پرداخت کردیم، اکانت نازنینم رو از دست دادم!
خب چه می شه کرد تا یادمون باشه دیگه با هندی ها بیزینس نکنیم.

در نتیجه من دوباره به بلاگ سپات برگشته ام و امیدوارم دوباره بتونم بنویسم و تنبلی نکنم.
در این یک سالی که ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده از شرکتی که در اون کار می کردم بیرون اومدم که اتفاق خیلی خوبی بود و بعد تصمیم گرفتیم که تحولی در زندگیمون ایجاد کنیم و یک روز که من طبق معمول داشتم با عزیزترین چونه می زدم که کاشکی بچه دار بشیم و این حرف ها و بعد ناگهان! جواب عزیزترین این بود که آره! فکر کنم دیگه وقتشه و این یک مرحله از بزرگ شدن است که باید در هر صورت بگذرونیم ...
خلاصه ما داریم 3 نفر می شیم.
مسلما بچه دار شدن به اندازه عمر انسان قدمت داره و شاید در نگاه کلی یکی از معمولی ترین اتفاقات دنیا است ولی دقیقا مثل همه اتفاقات معمولی دیگه وقتی که برای خود آدم پیش می آد معنای کامل معجزه است. یک معجزه کامل که در طول ماههای اول کاملا و به طور انحصاری زنانه است.
درگیری احساسی مرد به مرور رخ می ده و در ماههای آخره که همسر واقعا مفهوم پرورش یافتن یک انسان رو در درون همسرش درک می کنه.
من اصولا در مورد سقط جنین نظری نداشتم ولی حالا که خودم مراحل اولیه و ثانویه بارداری رو طی کردم به این حس رسیدم که در ماههای اول واقعا جنین جز بدن زن است و تصمیم گیری در مورد آمدنش به او بستگی داره ولی با درگیر شدن بیشتر همسر کم کم او هم حق دخالت پیدا می کنه. معلومه که حرف من اصلا حقوقی و شاید حتی منطقی هم نیست اما من به عنوان یک زن حامله با درگیری کامل احساسی با مساله سقط جنین به این نتیجه رسیده ام. فکر می کنم انسان تا وقتی که خودش با همه جسمش تولید شدن و بزرگ شدن یک موجود زنده دیگه رو در درونش درک نکرده باشه نمی تونه نظر کاملا درستی در مورد سقط جنین داشته باشه.
شاید بزرگ ترین ترس هر زن حامله به دنیا آوردن بچه ای ناقص و مشکل داره. و من می دونم که اگر مطمئن می شدم هرگونه مشکلی از نظر علمی و پزشکی بچه من داراست، در مورد سقط اون با وجود اینکه فرایند خیلی دردناکی ایه تردید نمی کردم.
البته من اصولا آدم بسیار عمل گرا و منطقی ای هستم و در عین حال در حالی که تایید و درک نمی کنم اما نظر مادرانی که با تمام مسایل بازهم بچه شون رو می خوان برام محترمه.
بگذریم گفتن این حرف ها در این شرایط که ماهی کوچولوی من در حال شنا کردن توی دلمه و هر لحظه با ضربات سر و دست و پاش به من وجودش رو یادآوری می کنه خیلی هم بیانگر احساسات فعلیم نیست.
حقیقت ماجرا اینه که من دوران بسیار شاد و آرومی رو دارم با عزیزترین هام می گذرونم و همش امیدوارم که همه چیز بهتر و بهتر هم بشه.
عزیزترین خیلی خیلی خوب و نازنین بوده در این مدت و تمام هم و غمش شده ما دوتا!
کم کم خودش رو برای بابا شدن آماده می کنه و خب باید بگه حالا همه اتفاقات دنیا مهم تر و قابل تامل تر شدند چون ما دیگه باید به یک نفر دیگه هم فکر کنیم و خب خیلی خیلی سخته اما مسلما همه چیز هیجان انگیزتره.

راستی یک مساله نامربوط، به نظر من خیلی خوبه که این کامیلا و چارلز بالاخره با هم عروسی کردند، حالا دیگه با خیال راحت می تونند شروع کنند به خیانت کردن به هم، یعنی همون کاری که خوب بلدند و اونوقت می تونن کمی همسران قبلیشون رو درک کنند. جدا هم که حسابی به هم می آن!

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۴

کتاب فوق العاده زیبای نامه های سیمین دانشور و جلال ال احمد کتاب اول را که نامه های سیمین به جلال است در سفر امریکای سیمین در سال های 1331 و 1332 تمام کردم.تدوین و تنظیم مال اقای مسعود جعفری است و قرار است کتاب دوم نامه های جلال به سیمین باشد در همین سفر و کتاب سوم نامه های هر دو در سفرهای دیگرشان.نمی دانم کتاب های دوم و سوم چاپ شده اند یا نه?دلم رو یک غم و ملال سنگین ازخواندن این کتاب فرا گرفته هر بار که سیمین می نویسه جلال عزیزم یادم می اد که جلال چقدر زود از دست رفته و چقدر حیف.عجیبه که ادم های باارزش این قدر سریع زندگی می کنند مثل اون شعار سریع زندگی کن سخت دوست بدار جوان بمیر.
عزیزترین و من عاشق داستان بچه مردم جلال هستیم.مخصوصا جمله اخر داستان که به قول عزیزترین چنان ضربه ای به سر ادم می زنه که سرش بیضی می شه.کاش جلال بود ..... ای لعنت به سیگار و اوضاع و احوال سیاسی اون روزگار که جلال و دکتر رو اینقدر سریع از ما و ایران و خودشون گرفتند.من که می دونید عاشق بوی سیگار عزیزترینم ولی وقتی فکرش رو می کنم جلال در 46 سالگی و دکتر در 44 سالگی از دست رفته اند نمی تونم هر روز ازش خواهش نکنم که دست از سیگار برداره. البته این که مرگ هر دوی این عزیزان در هاله پررنگی از ابهام قرار داره بر کسی پوشیده نیست.
من که با کتاب های دکتر و ایده ال های اون بزرگ شدم همیشه برای مرگ و شهادت ارزش والایی برخوردار بودم اما اخیرا به این نتیجه تقریبا بدیهی رسیدم که مرگ یعنی هیچ شدن و چقدر حیفه ادمی که هزارتا ادمه یکهو یک صفر بشه و هیچ بشه .... خیلی خیلی حیفه .... نمی دونم ... ولی دیگه برام شهیدان زنده اند یک جمله بی معنی و حتی دروغه ... حس فعلی من اینه که زندگی خیلی بیش از اینها ارزش داره و مخصوصا زندگی یک کسی که می تونه با نبوغ و استعداد و انسانیتش 100 برابر من ادم عادی زندگی کنه و تولید باارزش داشته باشه ... چقدر خوبه که سیمین زنده است و این کتاب نامه ها رو چاپ می کنه ... داستانهای جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان رو می نویسه ... گرچه از ادمهای قدیمی تر شنیدم که سیمین بعد از سووشون نباید رمان دیگه ای می نوشت ... البته این جمله غیر از سبز کردن دو تا شاخ رو سر من ارزش دیگه ای نداشت ... من دلم می خواد به جلال عزیز و به دکتر به عنوان 2 نویسنده بسیار با ارزش در زبان فارسی نگاه کنم که به سهم خودشون و به عقل خودشون در جهت کمک به ایران هر کوششی که می تونستند کردند ... این ادمها یک مشکل عمده داشتند و اون هم کاریزمای زیادشون بود که اول یک عده جذبش می شن و تعریفات صد تا یک غاز می کنند و بعد ازش زده می شن و انتقادات چرت و پرت می کنن.در هر صورت فکر نمی کنم برای این مرده های عزیز تعریف یا تقبیح ما کوچکترین فرقی داشته باشه ... اونها رفته اند و دستشون از دنیا کوتاه شده ازشون کلماتی مونده که شیرازه وجود و حیاتشون بوده و حالا بر ماست که اونها رو به حقشون قدر بگذاریم و به حقشون انتقاد کنیم یا اینکه طبق معمول خودمون یا فرشته فرشته اند یا دیو دیو... امیدوارم روح شون در ارامش باشه.
داستان بچه دار نشدن جلال و سیمین هم از اون بازی های غریب روزگاره که خیلی این دو هنرمند رو عذاب داده ... و خوندن در موردش در همین کتاب خیلی دلم رو پر غصه کرد. ای انسان ... ای انسان ... ای موجود ضعیف و ناتوان ایا همه اتفاقات زندگی ما تقدیر نوشته شده ای است که ازش نمی شه فرار کرد یا اراده ما در تحقق و تغییر اون موثره ....

چند تا از فیلم های اسکاری رو دیدم. ببخشید من اسم فیلم ها رو ترجمه شده می نویسم.
محبوب میلیون دلاری بسیار زیبا و لطیف و انسانی و شاعرانه بود و بسیار عجیب انکه یک اپسیلون مسائل سک..سی در اون مطرح نبود. این دو تا نقطه رو برای این گذاشتم که وقت کسی رو تلف نکرده باشم این فیلم رو با دوتا مسافر عزیز در سینما دیدیم و واقعا ارزشش رو داشت.
اما بر خلاف همه انچه که شنیده بودم و انتظار داشتم هوانورد ساخته اسکورسیزی اصلا زیبا نبود ... کلا فیلم مثل شخصیت هاوارد هیوز مغشوش بود و خلاصه چفت و بست درستی نداشت و به نظر من که مسئولان اکادمی هم با من موافق بودن!!! شایسته بهترین فیلم نبودو اما می شه گفت قشنگ ترین فیلم راه های جانبی بود یک عاشقانه ارام در مورد شراب و زندگی ادم های معمولی معمولی که می تونن چقدر ادمهای خوبی باشن
همچنین هتل رواندا رو هم دیدیم عجیب فیلمی بود. البته قبیله کشی ای که مطرح می کرد به خودی خود موضوع بسیار سنگین و دردناکی بود اما این فیلم بدون نشان دادن صحنه های وحشتناک چنان بغضی در گلو ایجاد می کرد که تا چند روز ادامه داشت.
چشممون به جمال کتاب خوب و فیلم های خوب روشن شد. تا بعد.