دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

این دومین هفته ای ایه که از ساعت هشت صبح می آم سر کار، خیلی خواب آلود و خسته ام. قدقدم هم صبح ها خیلی سخت از جا پا می شه ولی اینقدر خانومه که هیچی نمی گه. از بیداریش تا اینکه توی مهد می ذاریمش و می ریم 15 دقیقه بیشتر طول نمی کشه اونوقت نازنینم کاملا خوش اخلاقه و قربون صدقه قاقا = پرنده و مورچه ها می ره.
ولی خب امروز صبح وقتی داشنیم می ذاشتیمش مهد بغض کرد آخه طفلک اولین بچه ای بود که وارد مهد شده بود و هنوز هیچکی اونجا نبود. خلاصه قلبم کنده شد.
من هیچ وقت برای گذاشتن لینک کسی توی وبلاگم ازشون اجازه نگرفتم... باید اجازه می گرفتم؟؟
هرا برامون بریانی هندی درست می کنه که خیلی عالی و خوش مزه است. رفته چند جای دیگه چند تا مادام دیگه رو دیده و به این تیجه رسیده که بهتره ما رو دو دستی بچسبه انگار!
البته برای من مهم اینه که تا اونجایی که من می بینم با قدقد خوبه.
شنبه ها بهترین و بدترین روز هفته است برام. در حالی که همش خیلی خوشحالم که با قدقدم اما همش ناراحت هم هستم که از فرداش به مدت 5 روز تمام مدت نمی بینمش و باهاش نیستم.
برام زندگی ایده آل اینه که خونمون 2 خوابه بود و مید داشتیم و قدقد مهد می رفت و من هم نمی رفتم سرکار ..
(یعنی به حقوق من احتیاجی نبود) و من هم الان با خیال راحت حامله می شدم و یک تا دو تا بچه دیگه می آوردم.
اما خب دیگه چون آدم نمی تونه همه چیز رو در این دنیا با هم داشته باشه باید به همینی که هست راضی باشم و خدا رو شکر کنم.
فکر می کردم یکی از رییسهام ازم خوشش می آد و می خواد کارم رو درست کنه. به نظر می رسه که کاملا در اشتباه بودم. اگر اشتباه کرده باشم امکانش هست که ماه دیگه مجبور شم شیفت ده و نیم تا هشت شب بیام سرکار ..
چقدر احمقانه است که آدم برای خودش یک سری شدید خیالبافی کنه و توی خیالات خودش غرق بشه در حالی که اصلا هیچ خبری نیست که نیست ... خیلی احساس احمق بودن بهم دست داده.
من یک جایی توی مراحل تکاملم جا مونده ام و از یک حدی بزرگتر و فهمیده تر نشده ام. کسی که من رو برای اولین بار می بینه فکر می کنه که به به ... ووووه و این حرف ها ... بعد که کمی از آشناییمون می گذره یک کم فکر می کنه و سر تکون می ده که نه بابا این طور ها هم نیست :(
قدقدی نه تنها در قیافه که در کارها و رفتار هم کپی عزیزترینه و من خیلی از این لحاظ خوشحالم. و البته عزیزترین هم خیلی خوشحاله. مثل اون همه چیز و همه جا یادش می مونه و هر چیزی رو کافیه فقط یک بار بهش بگی. خیلی خیلی خوشحالم که اینطوریه ولی یک خورده احساس تنهایی می کنم الان.
دلم یک چیزی می خواد که نمی دونم چیه ... دلم می خواد یک کاری کنم که نمی دونم چیه ..