یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

واقعا دو دنيا!

1- کتاب دو دنياي گلي ترقي رو خوندم ... از سبک ساده و بي تکلف خانم ترقي در تعريف خاطراتشون بسيار لذت مي برم .. داستان يک دوره از کشورمون از زباني غير از زبان رسمي و غالب .. تعريف خاطرات باغ شميران از زبان کسي که در اون زندگي کرده .. تعريف انقلاب مستضعفين مي تونم بگم از زبان يک بچه مستکبر!! و بعد با خوندن متون ايشون مي شه فهميد در خانه هايي که مصادره شدند چي مي گذشته و بر سر بچه هاييي که پدر تيمسارشون اعدام انقلابي شده چه آمده .. جالب ترين قسمت کتاب ايشون اينه که هرگز قضاوت نمي کنند .. فقط تعريف مي کنند .. من از خواندن کتاب هاي ايشون بسيار لذت مي برم و احساس مي کنم تونستم کمي هم اون ور سکه رو ببينم ... با شخص ايشون هم به دليل گذراندن مدت زماني رو در يک کلينيک رواني احساس همذات پنداري مي کنم!!

از خانم گلي ترقي عزيز بابت نوشتن مطلب زير پيشاپيش معذرت مي خوام!!

2- اين برندگان ام تي وي خيلي من رو پکر کرده .. من از موسيقي چيزي سرم نمي شه .. اميدوارم يک موسيقي دان به من بگه که اين خانم بيانس هنري غير از برهنگي هم دارند!! که سه تا جايزه مي دن خدمتتشون .. با اين سبک جايزه دادنشون من که يک نتيجه مي تونم بگيرم: خانوم ها بيشتر لخت شيد، بيشتر جايزه بگيريد!! من نمي فهمم .. اينها چه ربطي به موسيقي داره .. خوبه يک مسابقه بدن نمايي بذارن اينها برن شرکت کنند و موسيقي رو به اهلش واگذار کنن نمي شه؟؟

نمي فهمم حودر خان از چي اين
Crazy in love
خوششون اومده؟؟
خشي هم که معتقده لختِ زيبا خوبه .. والاه مثل اين که من دهاتي ام اين وسط!!
بدون شرح!

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

مقايسه

يک مرد ايروني جوان 25 ساله، خوش تيپ و بسيار پولدار را تجسم کنيد؟! چي به نظرتون مي آد؟ من که فقط مي تونم فکر کنم: دختر بازي، مهموني خفن و خلاصه رفتار افراطي در هر جهت ..
اما من نمونه اي رو در شرکتي که کار مي کنم مي بينم که من رو به نوع بشر اميدوار کرده .. پسر سهام دار اصلي شرکت ما .. تحصيل کرده دانشگاه در امريکا .. در آنجا در 23 سالگي با همسرش (عرب و اهل اردن) آشنا شده و ازدواج کرده اند .. الان هم 2 تا دختر دارند ..
آدم بسيار مهرباني است (براي همين هم خدا به او دو تا دختر داده، چون دخترها به مهرباني احتياج دارند) و بسيار اهل تساهل .. واقعا براي من که آدم بسيار سخت گير و جدي اي هستم اين همه سهل انگاري در وجود يک آدم اون هم مرد! عجيبه .. سهل انگاري رو به معناي خوبش به کار مي برم .. منظورم يقين داشتن به اين است که دنيا به اين سخت گيريهاي نا چيز نمي ارزد .. دوستش دارم و از حرف زدن با او شاد مي شوم ..

در ايران در شرکت معظم! سازه کار مي کردم (حتما مي شناسيدش) دختر مدير عامل و سهامدار اصلي شرکت ... او هم تحصيل کرده آمريکا (برکلي اما به قول دوستان کدوم برکلي؟!) ...
متاسفانه! با ما هم اتاق و همکار بود ... واي خدا .. چي بگم؟
چند تا مثال مي زنم از برکات وجود ايشان در شرکت:
1- تعداد زيادي از مهندس هاي باسواد و مجرب به خاطر دخالت هاي احمقانه او در همه امور، شرکت رو ترک کردند و يکيشون هم خودم!!
2- براي همه پيش باباجونش صفحه مي گذاشت .. بعدها فهميدم پشت من گفته که: ايشون مصرف کاغذش خيلي بالاست و پشت کاغدها پرينت نمي گيره !!
3- ساعت نهار همه کارمندهاي شرکت نيم ساعت و از ساعت 1 تا 1:30 بود و چشمتون روز بد نبينه اگر روزي بي اغراق مي گم 5 دقيقه بيشتر نهارتون طول مي کشيد .. همين مي تونست مقدمات اخراجتون روبه خاطر فضولي اون فراهم کنه!!
4- اگر حرفي مي زديم، مي گفت: من از همه زودتر مي آم از همه ديرتر مي رم! آخر سر دم رفتنم بهش گفتم اگر من هم تو شرکت باباي پولدارم کار مي کردم و به برکت اون شرکت و زحمات کارمندانش از همه امکانات عالم(مثل داشتن گرين کارت و تحصيل در آمريکا و زندگي در آن .. داشتن تمام چيزهايي که براي زندگي لازمه به نحو احسن) برخوردار بودم و براي جانشيني بابا جونم دندون تيز کرده بودم هم صبح زودتر از همه مي آمدم و عصر ديرتر از همه مي رفتم !!خلاصه داستاني داشتيم ..
بعد از فراري دادن تمام نيروهاي فعال تشريف نحسشون رو بردند همون آمريکاي بدبخت !! تا بدون زحمت فقط نتيجه زحمات ما به حسابشون واريز بشه!!
مي دونيد چند تا مشکل داشت .. يکي اينکه خيلي زشت بود!! در نتيجه به هر قيافه معمولي اي هم حسودي مي کرد .. ديگر اين که چون سالها بود ايران نبود از صحبت ها و روابط ما سر در نمي آورد و گيج مي شد و مهمترين مشکلش که مهمترين مايه حسادتش بود اين بود که بسيار خنگ بود!! براي درست کردن يک فايل اکسل سه شبانه روز وقت مي ذاشت و نمي فهميد چرا ما مي تونيم تو يک ساعت درستش کنيم و فکر مي کرد حتما ما داريم از کارمون مي دزديم!!

خلاصه اين دو تا آدم رو که با هم مقايسه مي کنم از پيچيدگي انسان غرق در تعجب مي شم ...
اين هم يک بچه پولدار خفن است که مسلط به 3 زبان: عربي، انگليسي و فارسي است.. و پول براش انگار وجود نداره و تمام هم و غمش اينه که به کارمندهاي ندار شرکت برسه و هميشه می خواد که دل همه باهاش صاف باشه. خدا حفظش کنه !!
اون يکي رو هم خدا حفظش نکنه !!

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

ظلم و ما

پيرو پست قبليم و نظرات ابراز شده در آن مي خواهم عرض کنم که: من مي دونم ظلم يعني چه چون در يک خانواده به شدت سنتي سعي مي کردم خودم باشم و اين کار بسيار سختي بود ... شانس آوردم که قبل از اين که خيلي دير بشه شاهزاده ام با اسب سپيد آمد و منو برد. شانس آوردم که در خانواده من با درس خواندن من هيچ مخالفتي که وجود نداشت تشويق بود .. مشکل اين بود که اونها چون ترک بودند و (هستند!) معتقد بودند يک دختر قطعا نمي تواند صلاح خود را تشخيص دهد ... تمام!
حالا شما بيا دليل بيار !! البته اوضاع به اين خنده داري نبود که مي گم ولي خوب من به دو چيز معتقد بودم:

1- نبايد براي رهايي از شر خانواده (که چون لجبازي با هم داشتيم حرکاتمون در خلاف يکديگر بود) با هر کسي ازدواج کنم به چند دليل يکي اين که: اگر پدر و مادر من که همخون من هستند و من از گوشت و پوست آنها هستم چنين رفتاري با من دارند از يک انسان کاملا غريبه اصلا نمي توان انتظاري براي خوشبختي داشت... بعد هم: زندگي بعدي و ازدواج، يعني تمام! نمي توانم يک بار ريسک کنم به اميد دفعه بعدي پس بايد بسيار مراقب و دقيق باشم ... و ديگر اين که: ازدواج يعني تحمل نَفس ديگري در تمام لحظات و منِ کم تحمل نمي توانستم با ازدواج با کسي که عاشقش نبودم عذابي اليم را بر خود هموار کنم ..
2- من مي دانستم از چه در عذابم و مشکلات را مي شناختم .. خودم را هم مي شناختم که از چه چيزهايي عذاب مي کشم .. از اين که همسرم در صبحت با من هميشه اين را مد نظر داشته باشد که چون من زنم پس نمي فهمم برايم بسيار غير قابل تحمل بود مي دانستم که نخواهم توانست عشقي نسبت به کسي داشته باشم که اين طور فکر کند .. عشق که سهل است متنفر مي شدم ..

بنابراين با چشم گشوده انتخاب کردم و در نهايت خوش شانسي کسي را يافتم که با درک بسيار بالا، تمام آرزويش براي من استقلال، ادامه تحصيل، کار کردن و رشد بوده و هست ...

من مي دونم که ظلم اينقدر مي تواند زياد باشد درون خانواده ها که دختران رفتن به هر قيمت را به ماندن ترجيح بدهند، همه از ظلم رژيم و حکومت و قانون حرف مي زنند (که درست است) اما کسي از ظلم خودمان به خودمان حرفي نمي زند .. کسي از ظلم مادران به دختران حرفي نمي زند ( و اگر من بگويم به من گفته مي شود که تحميل و ظلم جامعه او را اين گونه بار آورده!!) خوب قبول .. اما اين که يعني ما فقط مي شويم بازيچه هاي جامعه .. پس فرد انسان هيچ اختياري از خود ندارد؟ حداقل در جهت مهربان بودن عرض مي کنم!

مي خواهم بگويم مي دانم چرا بعضي دخترها از خانه فرار مي کنند اما .... با خواندن اين مطلب در مورد دختران ايراني در دبي که خود را پيشکش شيوخ عرب مي کنند مي خواهم بگويم .. در نحوه حرف زدن آنها هيچ اراده اي براي تغيير وضع وجود ندارد و آنها به شرايط خود رضا داده اند و من اين را اصلا درک نمي کنم ... من شرايط خانم افسانه نوروزي را با در انتظار مرگ بودن ترجيح مي دهم و من هم در آن شرايط کوچکترين کاري که مي کردم قتل بود ..

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

باز هم دبی

اصلا فکر نمی کردم و نمی کنم دبی عزيز من اين طوری باشد !!! خوب توی دنيا هر جور موجودی پيدا می شود ...
دخترهای عزيز اگر اين سبک زندگی رو نمی پسنديد تحت هيچ شرايطی از خونه فرار نکنيد .... چقدر متاسف شدم ...

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

خدايا متشکرم

اون روزها که با دنده ي سفت و سخت آقا وجيه کشتي مي گرفتم هيچ باورم نمي شد در کمتر از يک سال پشت پژو 307 با دنده اتوماتيک بنشينم .. اون روزها که هفت تير تا رسالت رو تو سرما و دود و تنهايي شبهاي تهران سر مي کردم با صداي تو: فرهاد عزيزم .. بدون بوي سيگار عزيزترين .. اين خوشبختي رو تو خواب هم نمي ديدم .. تو اون روزهاي تنهايي نهايت سعي ام رو مي کردم که پاک خل نشم .. و خيلي سخت بود .. ولي من موفق شدم .. و تو موفق شدي عزيزترينم .. ما پيروز شديم مي دوني .. ما اينجاييم و با هميم و با هم مي مونيم .. ما خوشبختيم ………………………..

چقدر زندگي مي تونه راحت باشه نه؟ اگر ذره اي عقل تو سر بزرگان مملکتمون بود آيا فرهاد مي خوند که:
مي بينم صورتمو تو آينه .. با لبي خسته مي پرسم از خودم: اين غريبه کيه از من چي مي خواد ….. باورم نمي شه …

نه نمي خوند قول مي دم .. خيلي از غم هاي ما مربوط به ياس فلسفي نيست باور کنيد مربوط به اون شرايط وحشتناک زندگي تو ايرونه

يک شبی بود که ديگه حجم تنهايي از طاقت من بيشتر شده بود .. تب کردم و هذيان مي گفتم .. با گريه و بغض شديد .. مي گفتم: من خونه ام رو مي خوام من عزيزترين رو مي خوام .. مگه من چه گناهي کردم که اين طور بايد عذاب بکشم .. اون روز مامانم سعي مي کرد گريه اش رو پنهان کنه و من رو دلداري بده …. اون روز مطمئن بدم اين روزهاي خوشبختي هيچ وقت نخواهند رسيد و حالا من اين جام ..

خدايا متشکرم ………………..

Dear Ng

توصيه اکيد می کنم که داستان های
Ng
عزيزم رو بخونيد .. مرسی ...

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۲

ماليخوليا

من وبلاگ مي نويسم پس من هستم .. اين رو حتما قبلا خونديد .. اولين بار که خوندمش خيلي خنده ام گرفت .. گفتن يک همچين جمله اي و مقايسه اون با جملات دکارت: من فکر مي کنم پس من هستم يا کامو: من عصيان مي کنم پس من هستم .. جسارت زيادي مي خواد که البته ما ايروني ها داريم!

من فکر مي کنم پس من هستم ... آيا افکار ماليخوليايي را مي توان در زمره فکر حساب کرد؟

بعضي وبلاگ ها رو که مي خونم از سبک سيال ذهن و عحيب و غريب آنها ميخکوب مي شم .. چه طور مي تونن به اين خوبي بنويسند؟ .. نوشتن دغدغه من است .. يک دغدغه آرام و مزمن .. اما خوب نمي نويسم .. اميد دارم که اينقدر زياد بنويسم که شايد روزي يک چيز خوبي از توي اون در بياد اما مي دونم که با پشتکار شاهکار خلق نمي شه .. شاهکار نبوغ و يا استعداد زياد مي خواد .. که من ندارم ..

دلم مي خواست جواب سوال حودر را براي راديوي سوم بي بي سي بدم اما .. نمي تونستم عکس بگيرم .. عزيزترين يک دوربين ديجيتال داره که من بلد نيستم باهاش کار کنم .. از فکر کردن به اين ناداني اينقدر پکر شدم که زمان گذشت و هيچ .. اگر عزيزترين رو نداشتم، رفتارم مثل رمديوس خوشگله مي شد تو صد سال تنهايي .. و قطعا ديوونه مي شدم ..

من همونم که يک روز مي خواستم دريا بشم .. مي خواستم بزرگترين درياي دنيا بشم ..

دريا نشدم .. نه حتي درياچه هم نشدم .. اگر عزيزترين نبود هيچي نمي شدم .. حالا سعي مي کنم حداقل همسر خوبي باشم .. حداقل آدم معمولي خوبي باشم ..

When I was teenager I wanted to change the world and because I couldn’t, I just changed my name!
اين جواب من به کساني است که مي پرسن چرا اسمت رو عوض کردي ..

گفتنش فايده اي نداره اما مي خوام بگم اگر عزيزترين کسي رو به من ترجيح بده با شناختي که ازش دارم ذره اي از دوست داشتنش توي دلم کم نمي شه .

الان اصلا غمگين نيستم .. اما ته ذهنم اون پشت پشت ها هميشه يک سوال هست که مي چرخه .. که چي؟ ..که چي؟ .. و جواب اينه که هيچي ... که هيچي ..

فيلم مردان سياهپوش رو ديديد؟ خيلي ايده اش رو دوست دارم .. هر آدمي که يک جورهايي عجيب و غريبه رو فکر کني از يک سياره ديگه اومده
FANTASTIC
اين ايده رو دوست دارم .. خودم که بچه بودم هميشه فکر مي کردم آدمهاي ديگه اهل يک جاي ديگه اند و با من غريبه اند حتي مادرم ..
الويس نمرده برگشته به سياره اش!

تو قلب بيگانه را مي شناسي .. من قلب بيگانه را مي شناسم ...

سهم من شايد داشتن عزيزترين و افکار ماليخوليايي است ...

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

تنگسير

در تاييد شبکه هاي تلويزيوني ايراني هاي خارج از کشور اصلا نمي توانم حرفي بزنم، ولي خوب اين ها هم گاه گاهي (بدتر از شبکه هاي داخل کشور) از دستشون در مي ره و برنامه خوبي پخش مي کنند .. ديروز در شبکه طپش تنگسير رو ديديم ...

يک مرد تنگسير نمي ذاره بهش ظلم بکنند ..
ياد صادق چوبک و امير نادري گرامي باد ..

با خواندن کتاب ابتدا وارد محيطي بسيار غريبه و عجيب مي شويد .. تنگسير و بوشهر در دوران انگليس .. داستان در مورد ظلمي است که بر زارممد تنگسير رفته است و او پس از مدتي به فکر انتقام مي افتد ..
فضا سازي نويسنده شما را کاملا وارد آن فضاي سنتي مي کند و پس از مدتي مشکل زارممد مشکل شما مي شود و با او همراه مي شويد .. چند تصوير سازي زيبا در کتاب را به ياد دارم:
آنجا که نيروهاي دولتي براي گرفتن زارممد به تنگسير مي روند و در آنجا مستقر مي شوند .. اولين چيزي که به نظر مي رسد ترس تنگسيرها از اين نيروهاست ولي در واقع در غروب آفتاب کم کم تمام تنگسيرها از چادرهايشان بيرون مي آيند و روي تپه ماهورها مي نشينند .. تصور آنها با آن لباس سفيدشان در تاريکي دور و بر مردان نظامي ما را با ترسي که نظاميان را در بر گرفته آشنا مي کند .. ترسي غليظ و دروني .. ترسي که باعث مي شود شب را نخوابند ...

فيلم هم بسيار زيبا بود اما به نظر من (که هميشه با متن دوست ترم تا اجرا) کتاب چيز ديگري است ..
در مورد فيلم چند صحنه بسيار زيبا وجود دارد: آنجا که بعد از کشتن يکي از مردان وقتي مي خواهد از در خارج شود قبل از او حرکت اسب ها را نشان مي دهد .. به نشانه ؟ آزادي، مردانگي؟ نمي دانم ولي خيلي زيبا بود ..
فضا سازي و اجراي آن در فيلم بسيار عالي و چشمگير است .. و بازي بهروز وثوقي هم به طرز عجيبي خوب است ...

نکته جالب براي من در کتاب اين بود که چوبک بر خلاف ديگر روشنفکران از استعمار انگليس و آنچه آنان به همراه خود آوردند نمي نالد .. اتفاقا آنها به زارممد کار داده اند و او از کار پيش آنها اندوخته اي دارد که ملاي محل به همراه دو تاجر دغل و مال مردم خور به همراه يک قلچماق گوش به فرمانشان بالا کشيده اند .. و اولين جايي که او پناه مي گيرد و پناه داده مي شود پيش يک عرق فروش ارمني است که ما و زار ممد مطمئنيم که او را لو نمي دهد ..

صادق چوبک عزيز مي داند و نشان مي دهد که اشکال در درون ماست و استعمار و ابزارش تا ما نخواهيم نمي تواند ما را نابود کند .. نفرت چوبک از مذهب رايج و غالب که توده مردم را احمق و مبارزه گريز کرده طوری که همه نامردان را به تيغ برهنه عباس حواله مي دهند واضح و نمودار است ..
نکته جالب در مورد تنگسير اين است که هم نام محل است و هم نام مردمان آن ..
يادشان گرامي ...

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

ازدواج

من دوست هاي پسر زيادي دارم، بچه هاي خوبي که تحصيل کرده اند واز نظر خانوادگي و اجتماعي موقعيت خوبي دارند ولي هنوز ازدواج نکرده اند .. در مورد ازدواج نظرات بسيار مختلفي وجود داره و البته هر نظري هم محترمه .. اما نظر من که در طرز زندگيم هم منعکسه در جهت تاييد ازدواج است .. مي خوام به دوستان عزيزي که قصد ازدواج دارند چند توصيه بکنم ..
- مترصد فرصت مناسب باشيد و هرگز فکر نکنيد که هنوز خيلي وقت داريد، فرد مناسب يک بار يا حداکثر دوبار سر راهتون قرار مي گيره و اگر از دستش بديد به اين راحتي دوباره نمي تونيد فرد مناسب رو پيدا کنيد
- با توجه به حرف هاي شايع و آمار آقا پسرها فکر نکنند (با عرض معذرت البته) چيزي که زياده دختره .. اصلا همچين خبري نيست .. اتفاقا دختر مناسب بسيار کميابه
- دختر خانم ها هم دست از انفعال بردارند و فکر نکنند که بايد بنشينند تا شاهزاده روياهاشون بياد ببردشون .. خودشون بايد برند بگردند پيداش کنند ..
خلاصه چشم هاتون رو تو(مخصوصا) دانشگاه ومحل کار خوب باز کنيد و نگذاريد فرصت ها از دست برند ..

براي عزيزترين و من معني ازدواج درست و منطقي و در عين حال از روي عشقم، آرامش و خوشبختي بوده .. روشن شدن تکليفم براي خودم و ديدن مسير آينده زندگيم در پيش رو ..
براي شما هم ازدواج مي تونه نهايت خوشبختي باشه اگر عاقل و عاشق باشيد ...

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲

آدامس

وقتي از او دور مي‌شدم فقط به يك چيز فكر مي‌كردم، دستش را خيلي محكم فشار داده بودم‌؟
چه كار مي‌توانستم بكنم؟ من عجله داشتم و هميشه هم در برخورد با اين بچه‌ها كه بالاخره معلوم نيست گدايند يا نه و به تو به زور چيزي مي‌فروشند عصبي مي‌شوم.
از زماني كه از اتوبوس پياده شدم و به اين سمت آمدم مي‌‌دانستم كه الان يكي از آن‌ها به سراغم مي‌آيد ولي وقتي كه ديدم آن‌‌كه به من خيره شده بود به طرف خانمي كه از روبرو مي‌آمد، رفت شاد شدم . به آن خانم نگاه كردم و برايش سري تكان دادم.
بيچاره گير اين بچه‌ها افتاد، مگه حالا ولش مي......كه دست پسرك به طرفم آمد مي‌خواست دستش را با چهار دانه آدامسي كه مي‌فروخت صد تومان، در جيبم كند. وحشت كردم چطور مي‌توانست؟ با آن دست‌هاي كثيفش! مانتوم را همين ديروز شسته بودم.
و ... خوب دستش ... را كه نه، مچ دستش را گرفتم و به عقب بردم و گفتم: نه! و با عجله از او دور شدم‌.
خدايا چه مچ كوچك و باريكي داشت، حتي حالا هم وقتي به يادش مي‌افتم با آن صورت كثيف و موهاي خاك گرفته، با آن لباس مدرسه قلابي و آن كوله ‌پشتي كه يعني كيف مدرسه، فكر مي‌كنم:
دستش را خيلي محكم فشار دادم؟ مچش درد گرفت يا نه؟
كاش مي‌شد از او مي‌پرسيدم.
7/4/77

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۲

بهار نارنج

با خوندن داستان قشنگ احسان ياد شيراز افتادم .. يادش به خير ..
اولين عيد مشترکمون رو رفتيم شيراز .. چه هوايي، چه روزگاري .. بوي ياس هاي خونه هماجون مستمون کرده بود .. عزيزترين اون دو تا خرمالويي رو که روي بلندترين شاخه هاي درخت خرمالو به نشانه خودمون نگه داشته بود بهم نشون مي ده .. حوض خونه هما جون رو با يادآوري شنا کردن هاي بچگيش توي اون ... و اين جا شيرازه و من با عزيزترينم هستم .. بايد بريم حافظيه اين قول من است به حافظ
عهد کردم گر از اين زندان سکندر بروم ............. ما و حافظ دنيايي داريم .. بگذريم صحبت شيراز بود ..
شهر کوچک و تميزي يادم مي آد .. آروم .. با آفتاب تيز و سايه هاي خنک .. گوشوارم رو گم مي کنم تمام مسير رفتمون رو برمي گرديم و بالاخره در همون جايي که گمش کرده بوديم پيداش مي کنيم .. توي يک سوپري کمپوت آنانس خيلي ارزوني مي خوريم .. اون موقع اين برامون يک ولخرجي عمده است .. ما ترسان دير مي رسيم خونه .. همه بعد از 2 ساعت منتظر بودن نهارشون رو خوردن .. ما هم سيريم و مستيم .. سير از خوراک عشق و مست بوي بهار نارنج .....

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۲

ايران؟

انگشتام براي نوشتن مي خارند و اين احساس خيلي خوبيه!! دوستش دارم

تو تهران توي گرما .. سعي مي کنم خودم رو از بين ماشينها با اين حرکات پيچ در پيچ عجيب و غريبشون در ببرم و در عين حال حواسم به ماتنو و روسري احمقانه ام باشه (فقط سه ماهه روسري سر نمي کنم ولي ..) و اين وسط چي بيشتر از همه عذابم مي ده؟ نگاههاي هيز پسرهاي ايراني! خدايا اينها چه شونه؟ مگه مشکلي توي لباسم هست؟ خداي نکرده دکمم بازه؟ نه هيچي .. مانتوم سرمه ايه و چون مي خوام برم دانشگاه مقنعه سرم کرده ام! فقط هنوز لاک عروسي روي ناخنهام هست ... لاک زرشکي روي ناخن هاي دراز لابد خيلي تحريک کننده است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اين اخلاق زشت چشم چراني مخصوص ايراني هاست (پسر خوش تيپ و مثلا دانشجو با کارگر جماعت فرقی نداره همه اين کاره اند!) و خيلي خيلي بد و احمقانه است .. روزگاري براي فرار از اين نگاهها مي خواستم روبنده بزنم!! نه که فکر کنيد من قشنگم ها نه، شماها هم حتما اين اخلاق ايروني رو مي شناسيد که براش زيبايي و زشتي .. چادري و بي حجاب و يا هر چيز ديگه اي مهم نيست فقط نگاه مي کنه و ... حالم به هم مي خوره ......

پيوست : ببخشيد مطلبم دلخور بود .. دلم براتون تنگ شده بود از محبتهاتون ممنونم. ايران خيلي بهم سخت گذشت .. و من از اين موضوع متاسفم ............................ براي خودم، همين

سلام

من برگشتم ...................

چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی کز آن گل کاغذين رويد
.
.
.
.
ای مانند من دلکنده و غمگين! بيا ای خسته خاطر دوست
من اينجا بس دلم تنگ ست
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بی فرجام بگذاريم........

مهدی اخوان ثالث

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

خيلي سلام

ننوشتنم يك دليل ساده داشت: عروسي برادرم بود و من در؟ير كارهاي ان بودم از جمله امدن به تهران و شركت در بازي عروسي! دوري از عزيزترين وشركت در اين بازي شلوغ تا حدودي اعصابم را خط خطي كرده الان هم دارم با كيبورد اكس ؟ي مي نويسم كه عربي است نه فارسي! بنابراين با ان 4 حرف نازنين فارسي كه اسم خودم را هم مي سازند نمي توانم بنويسم .... از الطاف شما عزيزان متشكرم .... بي عزيزترين و بي وبلا؟ نويسي و خواني روز؟ار سختي دارم .... عزيزترين هم به عش؟ فيفا 2004 دوري را تحمل مي كند! .... ا؟ر فهميديد اين ؟ها ؟ي هستند!!!!!
دلم براي خوندنتون حسابي تن؟ شده ... راستي دوستانٍ دور از وطن، اصلا خوش نمي ؟ذره!!!!!!
خبري نيست كه نيست .............. تا بعد ..............

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۲

به صحرا شدم عشق باريده بود و زمين تر شده بود و پاي من چنان که پاي مرد در گِلزار فرو شود در عشق فرو شد .................................................

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۲

وبلاگ!

به عزيزترين مي گم مي خوام عکس تو و خودم رو بذارم تو وبلاگ .. يکهويي براق مي شه که يک وقت اين کار رو نکني!.. يک خورده نگاش مي کنم و مي پرسم چه اشکال داره؟.. يک سري تکون مي ده و مي گه: راستش هيچي! راست مي گي چه اشکال داره؟ .. ولي من اين کار رو نمي کنم چرا؟ دليل دقيقي ندارم ...
دلم مي خواست عکس بلاگرهاي محبوبم رو مي ديدم ... آخه کلا من به قيافه آدم ها اهميت مي دم .. معنيش اين نيست که اونها بايد خوش قيافه باشن نه .. ولي قيافشون رو اگر دوست داشته باشم باهاشون دوست مي شم وگرنه خيلي به سختي دوست مي شم ... خب اين از ضعف داشتن در نحوه قضاوت در مورد ديگران است مي دونم ولي خوب يک توضيحي بدم من اگر بگم لبخند يک نفر قشنگه پس اون آدم خوبيه منظورم شکل لب هاي او موقع لبخند زدن نيست منظورم حالت و لحن! لب هاي اوست که آيا به خودش اجازه مي ده کسي رو مسخره و ريشخند کنه يا نه آيا لبخندش مصنوعي است يا نه .. شيطنتش دوستانه است يا بدجنسانه واگر اين مشکلات رو نداشت! به اين نتيجه مي رسم لبخندش قشنگه!!
خب يک خورده پيچيده شد .. شانس آورده ام که عزيزترين کاملا اين حرف هاي خنگولانه من رو درک مي کنه!
بگذريم دلم مي خواست بدونم چه شکلي اند ..همون طور که من فکر مي کنم نازنين هستند يا نه؟
بعضي ها رو فکر مي کردم نازنين هستند و انسان دوست و در دعواهاي اخير فکر کردم لابد اشتباه مي کردم (مي بينيد جرات نمي کنم نظر قطعي بدم چون اونوقت خونم گردن خودم است .. دنياي ما بلاگرها هم انگار دنياي خطرناکي است و همه بازي هاي زشت دنياي واقعي در دنياي مجازي ما هم راه دارد، نه؟)


مخلص کلام! من اين حرف ها رو مي زنم و سعي مي کنم تو وبلاگم از خودم يک الهه مهرباني و فرشته تنها!!! براي شما درست کنم، خوب شما بايد عکس من رو ببينيد بعد قضاوت کنيد که اصلا من مال اين حرف ها هستم يا نه؟ و اصلا حرف هام به قيافم!!!!! مي ياد يا نه، ديگه!!!

البته مي دونم که در واقع لذت اصلي در وبلاگ خواندن هم از همين ندانستن و نديدن مي آد .. و مثل هنر پست مدرن همه چيز را اعم از قيافه و شرايط و روحيات خودمون توي ذهنمون مي سازيم يعني نويسنده ها و خواننده ها با هم توي يک بازي قشنگ شرکت مي کنن و لحظاتشون رو با هم تقسيم مي کنند .. اين هم خيلي خوبه و من چند تا دوست نازنين اين طوري پيدا کردم که از ديدن! ببخشيد خوندن هر روزه مطالبشون خيلي لذت مي برم .. پس پاينده باشيد دوستان و مهربان!

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۲

باز هم پدر خوانده

Revenge is a dish that tastes best when it's cold.

از پدر خوانده دیدنمان خیلی گذشته ولی هنوز گاهگاهی چیزهایی به ذهنم می رسه...در پدر خوانده 3 مایکل به کی (زن سابقش) می گه:

Michile:I want you to forgive me ..
Kay: for what?!
Michile: for everything..
Kay: like God? Ha?
Michle: I need something closer

زبان شیرین فارسی

دوست نازنینی داریم یک پسر بلوچ که از 11 12 سالگی تو انگلیس زندگی کرده و آنجا و با سیستم آنجا بزرگ شده است، به 4 زبان به ترتیب مسلط است: ا- انگلیسی 2- بلوچی 3- عربی 4- فارسی ... با ما که هست خیلی سعی می کنه به فارسی درست با ما حرف بزنه (همون طوری که یک روزگاری سعی می کرده به انگلیسی کاملا درست حرف بزنه) مهمترین مشخصه اش از نظر من این است که همیشه از دیگران متعجب است که چرا و چگونه کارشان را به بهترین نحو انجام نمی دهند!) بگذریم .. مهمترین مشکلش در فارسی حرف زدن اسلنگ ها هستند .. بعضی وقت ها حرف های خیلی خنده داری می زنه (با قیافه خیلی جدی) و وقتی ما از خنده منفجر می شیم با دلخوری نگاهمون می کنه .. این هم چند تا از اشتباهات او (این اشتباهات همیشه در صحبتش با عزیزترین پیش می آد نه من .. چون وقتی با من حرف می زنه کاملا یک جنتلمن انگلیسیه و با احترام فراوان همون طور که شایسته یک لیدی!! هست رفتار می کنه و وقتی من اسلنگ می گم (مثلا توپه .. چه باحال و ..) می خواد شاخ در بیاره!! :
- یک میخ دیگه کوبید به کفنش!! به جای تابوتش!!
- یارو انگار از خرطوم فیل افتاده !! به جای دماغ!! ما که می خندیم می گه: اا من تا حالا فکر می کردم به اون دماغ دراز فیل می گن خرطوم !!!
- می خواهیم بریم لوطی گری!! به جای الواطی!!
- استمنا!! می کنم به جای استدعا!! می کنم
چند تا تیکه کلام بامزه هم داره که وقتی با لهجه شیرینش می گه فقط می شه خندید:
- من نمره کفشتم !!
- I am your servant!
- این بالایی رو به جای نوکرتم می گه!!
خلاصه به همراه او روزگار توپی!! داریم با تکه کلام های فارسی!! اودر حال آموختن فارسی!! از ماست ما هم با او کلاس فشرده آشنایی با انواع نوشیدنی ها!! رو داریم ...او هم به بیسوادی ما می خنده .. این به اون در!!

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

هبوط

تو قلب بيگانه را می شناسی زيرا که در سرزمين مصر بيگانه بوده ای
اگر اين جمله براتون آشنا نيست، توصيه نمی کنم به لينک سر بزنيد!! (فايل زيپ)
با تشکر مخصوص از رامين

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

باز هم سولانژ

از همه شما خيلي متشکرم که برايم نوشتيد اسم فرشته به من مي آيد .. اميدوارم اينطور باشد (خيلي خيلي ممنون)

سولانژ اسم دختر جوان 19-20 ساله اي بوده که دکتر شريعتي در سفر به فرانسه براي ادامه تحصيل در سوربن در منزل خواهر و شوهر خواهر او منزل مي گيرد و در يکي از اتاق هاي خانه آنها زندگي مي کند.. دختر نازنيني دانشجوي سال اول دانشگاه، يک مسيحي معتقد به مهرباني .. تمام مدت در حال تحقيق و مطالعه و در کنار آن کمک به افراد نيازمند (مثلا کمک در انجام تکاليف دانشگاه به يک دانشحوي کور ويتنامي در اتاق او که در واقع يک بيغوله بوده با نهايت مهرباني و يا کمک به زندانيان الجزايري در فرانسه (در آن دوران الجزاير تحت اشغال فرانسه بود))
داستان دکتر از او در کتابهاي گفتگوهاي تنهايي و کوير آمده است ولي اصلا نمي توان در مورد راست يا خبال پردازي بودن آنها قضاوت کرد .. کساني که دکتر را مي شناسند مي دانند که او خداي داستان پردازي بوده .. اما اگر داستان حقيقت باشد اين است که:
اين دو گرفتار عشق هم مي شوند يک مسلمان معتقد و يک مسيحي معتقد به اين نتيجه مي رسند که در اين دنيا بيش از هر کس همديگر را درک مي کنند .. هر روز يکديگر را در کافه مادام کانار (پيرزن خوشرو و خوش برخوردي که آنها رابسيار دوست داشته و هميشه ميزمخصوص آنها را براي آنها خالي نگه مي داشته حتي در روزهاي شلوغ ) مي ديدند و با هم حرف مي زدند و در آخر غروب خورشيد را از پشت برگ هاي درختاني که جلوي کافه بوده مي ديدند ..........
اسم او سولانژ بوده و دکتر اين اسم را "فرشته تنها" ترجمه کرده .. او هم به دکتر مي گفته "شري" که هم اسم يک نوع شراب است و هم معني دلبند مي دهد .. دکتر به دليل فعاليتهاي سياسي از او فاصله مي گيرد و او را تشويق مي کند براي تعطيلات تابستان به جنوب فرانسه برود .. بعد از چند روز تلگرافي به دکتر مي رسد که سولانژ در دريا غرق شده است .. دکتر تمام عمر خود را در مرگ او مقصر مي داند و به خودکشي بودن مرگ او شک دارد .. دريا هرگز جسم او را پس نمي دهد .....
دکتر در مورد سولانژ مي گويد "او آنقدر خوب بود که از خوبي خود خبر نداشت" "او خوبي نمي کرد که خوبي کرده باشد، خوبي در ذات او بود"

همه عمرم سعي کردم مثل سولانژ باشم و متاسفم که نشد ......... از خواندن جملات شما: که اين اسم به تو مي آيد قلبم لرزيد .. کاش اين طور بود ... آرزويم رفتن به پاريس و باز يافتن آن خاطره هاست .. گرچه مي دانم که حقيقت در همين نزديکي هاست ... و نيازی به بازيافت خاطرات 50 سال پيش نيست ......


اگر بلد بودم کامنت را براي اين مطلب بر مي داشتم .. مي دانم اين از ضعف است اما من طاقت خواندن مطالب توهين آميز به دکتر و سولانژ را ندارم .. اين دو به نوعي براي روح من تابو محسوب مي شوند (از نظر عقلي تقريبا همه حرفهايتان را در مورد دکتر قبول دارم، از نظر روحي و احساسي مي گويم) ..... مي توانم به دوستي شما اميدوار باشم؟

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۲

سولانژ

سولانژ يک اسم فرانسوی است و اين هم معانی مختلفی است که من برای آن پيدا کرده ام:
1- Sun Angle / Earth Angle
2- French form of the Late Latin name Sollemnia, which was derived from Latin sollemnis ‘religious’, this was the name of a French shepherdess who became a saint after she was killed by her master.
3- In Spanish and Portuguese means ‘The sun
4- Rare jewel
5- Dignified
6- Solemn One
7- Lonely Angle

My Solange‘s last name is ‘De Sherry’ which means: ‘Beloved’. It is nice, isn’t it?
(انتخاب اسم سولانژ دليل خيلی خاصی دارد که روزی خواهم نوشت، فعلا بايد بگم که خيلی دوستش دارم)