چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

امروز صبح دلبرک بیدار شده چرخیده سمت باباش بغلش کرده و می گه خواب خیلی خوش گذشت :)
بهش می گم یعنی چی این حرفی که گفتی؟ منظورت اینه که خیلی خوب خوابیدی می گه آره خیلی خوش خوابیدم :)

وقتی که صبح قدقد رو به جای نشوندن توی صندلیش در صندلی عقب می نشونم جلو کنار خودم و کل بزرگراه شیخ زاید رو با سرعت 105 می رونم با خودم فکر می کنم که خیلی مادربی مسولیت و بیخودی هستم.
وقتی که نون و پنیرش رو نمی خوره و به جاش بیسکوییت شکلاتی می خوره به خودم می گم ای مادر بیخود.
وقتی که به قدقدم اجازه می دم که اسباب بازیش رو با خودش ببره مدرسه و بعد ظهر خراب شده برش می گردونه از خودم خیلی بدم می آد.

ولی چه کنم که نمی تونم ناراحت بفرستمش بره مدرسه. مادربودن خیلی سخته.