سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

فعلن!

داريم مي ريم شيراز، بعد از اين مدت دوري از عزيزترين اين يک جايزه حسابي براي طاقت آوردن من است!
يک سفر فسقلي کاري و دو نفره! مي ريم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ .. ياس خونشون منتظره، بريم ببينيم چند تا خرمالوي سبز کوچولو مي تونيم رو اون درخت بلند پيدا کنيم؟
بريم با هم راه بريم .. کمپوت آناناس بخوريم، اگر وقت کرديم يک سر به نمايشگاه کامپيوتر بزنيم !!
بعد هم مهمتر از همه، من برم ببينم مي تونم باز هم گوشوارم رو گم کنم ................ يا نه؟؟


کسی پيغامی برای حافظ نداره؟

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

من دلم سخت گرفته است ..............

یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

آزادی، خجسته آزادی

يادم مي آد پيارسال زمستون، براي کار کردن در يک پروژه پيمانکاري مي رفتم به ايران خودرو. تمام طول زمستون از ساعت 6 صبح از خونه بيرون مي رفتم تا ساعت 9 شب که برمي گشتم. شرايط بسيار سختي بود ولي سخت تر از همه مهندس بودن در يک محيط کاملا مردونه و خشن بود، و همکار بودن با مرداني بيسواد و با تجربه! که تمام افتخارشون اين بود که ما ايران خودرو رو ساخته ايم .. ما اون پروژه و اين پروژه رو انجام داديم .. من هم که عادت ندارم کوتاه بيام يا زير بار حرف مفت برم، آخر سر يک روز جرقه شدم که: خوب پس اين همه گندي که تو صنعت ما زده شده .. شما هم يک گوشه اش بوده ايد!! قيافه ها البته ديدني بود ...
جالب تر اين بود که از تمام اين پروژه ها که واقعا در اون ها بودند (اما فقط براي اضافه کاري گرفتن نه انجام کاري!)، خاطراتتشون فقط در تعريف کردن بلاهاي فجيعي که در اين سبک پروژه ها معمولا سر کارگرها مي آد، خلاصه می شد و از ديدن عکس العمل من و ديگر خانوم گروه لذت مي بردند!!!

در اين ساعات طولاني (اسمي) کار، تنها اتفاقي که نمي افتاد کار مهندسي و فني بود! خدمتتون عرض کنم که از صبح بساط صبحانه خوردن به راه بود و بعدش روزنامه خوندن! تمام روزنامه هاي مملکت رو در طول روز مي خونديم .. بعد هم نهار و بعد هم بي شوخي يک چرتکي!! و بعد از آن هم چاي عصر و حالا اگر سرما اجازه مي داد يک گشتي تو سايت!!

بنابراين من تمام روزنامه ها رو مي خوندم و متاسفانه در بين اخبار، چيزهاي زيادي از فجايعي که هر روز در گوشه و کنار اتفاق مي افته، مي شنيدم از کودک آزاری و قتل و تجاوز تا همين مساله خانم افسانه نوروزي ...
هرگز برام باور کردني نبود که يک زن در يک کشور اسلامي!!! به دليل دفاع از ناموسش اعدام بشه ... خيلي عجيبه، نمي فههم آقايون توقع دارن که چي؟ بانوان غيور مملکت در چنين شرايطي به جاي عذاب خود و طرف و قوه قضاييه! و به جاي دفاع، کمي دندان رو جگر بذارن و خلاص!!!

عجب قوانين گل و بلبلي و عجب عدالت خانه اي، رشک جهان!!
اين قاضيان عدالت خانه ما البته دست کمی از مهندسان! مملکتمان ندارند، الحمدالله!! همه چيزمان به همه چيزمان می آيد ....
حالا بياييد برای اثبات وجود ايران و ايرانی ای به غير از تجارب اندوهبارمان، و برای اين که نشان دهيم ايران ديگری هست و ايرانيان ديگری وجود دارند، بياييد همه با هم بگوييم و بلند بگوييم:
افسانه نوروزي بايد آزاد شود چون او کاري نکرده است، الا دفاع از خودش در برابر تجاوز..

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۲

از ته دل!

در حال درست کردن همون ماکارونی ایه هستم .. اما یک چیزی چنان بیخ گلوم رو گرفته که اگر نگمش می ترکم ..
روی سخنم با اون هایی که راه افتادند بلاگ به بلاگ عید مبعث و نمی دونم ختمی مرتبت رو تبریک گفتن، به همه از جمله من! می خوام سنگ هام رو وابکنم، البته من هم ایران که بودیم همه این عید!ها رو با یک تلفن به مامان بزرگ ها تبریک می گفتم، خیلی خوشحال می شدن، فکر می کردن این نوه ناخلف بی حجاب! تو این روز به یاد ما می افته و ته دلشون فکر می کردند: خب امیدی هست که این بی دین به راه راست برگرده..
حالا من می خوام بگم: نه متاسفانه امیدی نیست و بنده به راه راست بر نمی گردم و در ضمن مادر بزرگ کسی هم نیستم در وبلاگ شهر!!
البته من ضد مذهب نیستم و تا حد امکان! به مذهبی های (بی ضرر برای دیگران) احترام می گذارم، گرچه با توجه به پیشینه خانوادگی ام (یک خانواده مذهبی بسیار بسته و سنتی) کاملا حق دارم ازش متنفر باشم؛ به جای من این عزیزترین هست که ضد مذهبه و چه ضدیتی! من هم ترجیح دادم یک لامذهب باقی بمونم، چون حضور دو ضد مذهبی را در یک خانواده دو نفره برای سلامتی مضر می دونم!
حالا لطفا کسی از مذهب واقعی و غیر واقعی برای من حرف نزنه که خودم کتاب های شریعتی را حفظم، خط به خط! باشه؟

عزيزترينم داره مي آد ........................
معلومه که دلم روشن شده، چشمم نور گرفته، دستم نيرو! همه خونه رو پاک و پاکيزه کرده ام شايسته قدم هاش، امشب هم يک ماکاروني حسابي براش دم مي کنم(سعی می کنم به خوشمزگی ماکارونی های خودش بشه!) ... دوباره خونه باهام دوسته و همه چيز از خوشي برق مي زنه، تو با من خواهي بود، عزيزترينم! خوشبختي من ...
ياد پابلو نرودا به خير، ما خيلي دوستش داريم:
(عزيزترینم) هوا را از من بگير اما خنده ات را نه..

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

دو کتاب: من کدام را بيشتر دوست دارم؟!

"انگار گفته بودي ليلي" از سپيده شاملو، کتاب قشنگي است:
< ...من هميشه دلشوره داشتم؛ فقط اون شبي که تو از ايوون پرت شدي و مردي، دلشوره نداشتم ...>

براي من روايت يک داستان از ديد زني که هيچ ويژگي خاصي ندارد، نه زيباست، نه تحصيل کرده، نه سر و زبان دار و .. فقط مادر است که البته مادر بودنش هم در برابر "خود" بودنش مهم به نظر نمي رسد، بسيار جالب بود.

او زني است که شايد براي اولين بار است در زندگي خود و در زندگي ما و در ادبيات ما شروع به حرف زدن کرده است .. برايمان روحياتش آشنا نيست عادت داريم به او محل نگذاريم، اما اينجا او دارد حرف مي زند و ما ناچار گوش مي کنيم ...

در پايان کتاب آرزو کردم: کاش کاري هم مي کرد، يک کار واقعي .. فقط حرف زد انگار!
يک بعد از ظهر پاييزي با مطالعه آن دلپذيرتر مي شود.
-----
"بانوي ليل" از محمد بهارلو، به طرز عجيبي جذاب است:
< .. معلم قبلي مرده آقا! .. چي گفتي؟ .. کشتنش آقا ...>

داستان در جزيره اي اتفاق مي افتد در خليج فارس، به احتمال زياد قشم، اما مهم اين است که جزيره اي است و انگار که آخر دنياست .. نه آبي نه سبزي اي نه آباداني اي ...
اين ها براي معلمي که تازه از شهري به آنجا رفته به اندازه کافي تحليل برنده انرژي هستند اما .....

نگراني دائمي از اهل هوا و زار، که به نظر من بسيار منطقي و درست به آنها اشاره شده بود و حداقل من توانستم يک ديد واقعی نسبت به اين موضوع که هميشه برايم مرموز بود، پيدا کنم .. من توانستم يک شماي کلي از زندگي در آن جزيره براي خودم تصوير کنم.

و مرواريد .. براي دانستن راز مرواريد، اين کتاب را مطالعه کنيد، کشش داستان آن انکار ناپذير است.

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

ايرانم

اگر به عنوان يک زن اينقدر احساس ناامني نمي کردم در کوچه و خيابان وطنم، مطمئن بودم بهترين جاي دنيا براي زندگي ايرانم مي باشد. اگر نمي ترسيدم فرزندم را براي تحصيل بايد به مدرسه هاي جمهوري اسلامي بفرستم: اگر دختري بود پوشيده در پوششي احمقانه و پرعذاب و اگر پسري که انسان ماندن در يک جامعه مطلقا مردسالار براي او کار سخت تري است ..

اگر يقين نداشتم که هرگز نمي توانم، هيچ کدام از حقوقم را به عنوان يک شهروند ايران (نه به عنوان يک زن، که بازهم سخت تر است) با اتکا به فقط قانون حتي اگر عليه خودم باشد، احقاق کنم. اگر يقين نداشتم که مي توانيد برايم شرايطي به وجود بياوريد که مجبور به فرو رفتن در لجن شوم، اگر يقين نداشتم که براي رسيدن به حقم، چون زنم، يا بايد تحقير شوم و کوچک بمانم و يا مجبور شوم از وجودم و شخصيتم خرج کنم(که نمی توانم!) ...... اگر ...

چشمهايم را مي بندم و سعي مي کنم تهران عزيزم را فراموش کنم، چشمهايم را مي بندم و سعي مي کنم به نشنيدن زبان شيرين فارسي در اطرافم عادت کنم، من به تنهايي عادت خواهم کرد، مي دانم و مي دانم، چون در آغاز راهم اين تغيير، به نظرم اينقدر سخت مي رسد ..

اما مي خواهم به تو ايرانم بگويم: اگر کمي مهربان تر بودي ..... همه مي توانستيم خوشبخت تر باشيم. با احترام!

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

از روزي که يادم مي آد بهترين هديه ممکن برام کتاب بوده .. چند سالم بود که شروع کردم به خوندن ژول ورن يادم نمي آد .. اما يادم مي آد روزي رو که رفتم سراغ کتابخونه يک خاله که کنار رمان هاي مختلفش کتابهاي جلد سپيد يک دايي فراري رو نگه مي داشت .. به جاي اون جلدهاي رنگارنگ با دخترها و گل ها و قلب ها .. من کتاب جلد سپيد باريکي رو برداشتم ... اسمش جذبم کرد و آشفته: ابوذر غفاري .... هر طور که فکر مي کنم مي بينم کتاب مناسبي براي يک دختر 11 ساله نبود .... نه نبود ...

با هم دوست شديم، عزيز! تو شدي همه چيز من، همه زندگي من ... يادته؟ از هر چي حرف زدي رفتم سراغش .. ....

---

روزي که کشف کردم نويسنده اين کتابها مرده خيلي سخت بود
فقط مي تونستم بگم:
يعني من هيچ وقت جمله-نگاه تو را نخواهم خواند .. اي خداوند کلمه!

---

روزي که اولين عکست رو ديدم .. اي نازنين با انگشتهاي باريک و بلند با اون سيگار لاي انگشتهات .... با موهاي سپيد و با بي مويي زيبات ...

بعد از خواندن تمام اسلامياتت رفتم سراغ کويريات .. اجتماعياتت را هرگز نفهميدم ....

من سحر شدم .. من جوان بودم ... و حالا دوري از تو يعني پير شدن من ..

کاش نويسنده خوبي بودم .. کاش برای از تو گفتن

---

بهم مي گه: تو اسباب کشي تمام کتاب هاي دکتر ت رو انداختم دور
-چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-يعني گذاشتمشون دم در
-چي؟؟؟؟؟؟
-شايد به درد يکي خورد !!

نمي دونم چه جوري نگاهش کردم که با سراسيمگي بهم اطمينان داد، سالمند .... ولي تو کارتنند

بعد من، وقتي مي رم ايران تو خونه جديد، اولين کاري که مي کنم: با دلي لرزان مي رم، مي گردم دنبال اون کارتون ...

---

بعد از اين همه سال عاشقي .. زيباترين شعر عشق رو تو چشمهاي پر از اشک پوران خانوم (بعد از 25 سال) مي بينم وقتي ازش مي پرسم:
موقع شهادت 44 سالشون بود، نه؟

جواب مي ده: نه .. علي .... هنوز 43 رو پر نکرده بود .................
و
من گريه مي کنم .... بعد از اين همه سال ....


دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

آيا کسی هست؟

بهم مي گه: موهات رو که اين طوري مي کني و اين لباس رو که مي پوشي، شکل نينا مي شي.
تماشای 24 اين رو هم داره ديگه، سمبل مورد پسند زيباييش رو پيدا کرده! خوشم مي آد سليقه اش شيکه، فقط نفهميدم من رو با چه معياري انتخاب کرده!!

قلبم فشرده مي شه وقتي ياهو مسنجرم رو باز مي کنم و مي بينم آدمکت خاموشه، عزيزترينم

------

دبي شلوغه و ترافيک بي داد مي کنه (البته به نسبت شهر کوچکي مثل دبي که از اين سر تا اون سرش يک ربع طول مي کشه، اون وقت اگر نيم ساعت تو ترافيک بموني به نظرت خيلي زياد مي آد!)، من البته تو ترافيک نموندم، نبودن عزيزترين يعني پياده روي به سمت شرکت! (خيلي هم خوبه، البته)

اين ترافيک به خاطر يک سمينار اقتصادي عظيمه که من چيز زيادي ازش نمي دونم! فقط مي دونم که براي حفظ امنيت شرکت کنندگان تمام جاده اصلي فرودگاه رو تا محل اجلاس بسته اند! و دليلش هم حضور نمايندگاني از اسراييل است، براي من که هيچ حس خوبي نسبت به اسراييل ندارم و به خصوص نمي خوام سر به تن آريل شارون باشه، اين اصلا جالب نيست .. اما بيزينس بيزينسه!!

و اين رو عرب ها به خوبي مي فهمند، در تجارت جهاني، ثانيه هم با ارزشه و من واقعا نمي دونم ما کي اين رو خواهيم فهميد.
تصوير واقعي اي که من از عرب ها در دبي ديده ام با تصور ما بسيار فرق دارد، طبقه متوسط جامعه شهري (اگر همچين چيزي در اين جا وجود داشته باشد؟ چون به لطف نفت همه جزو اشراف! محسوب مي شوند) ولي همين آدم ها بسيار مودب و در عين حال مسلمانند!(می خوام بگم: مثل اينکه می شه، مسلمون بود و مودب هم بود، گفته بودم اسلام مال عربهاست و ربطی به ايران و ايرانی نداره!)
آشنايي با آنها براي من يک پديده جالب براي بررسي است و من متاسفانه بايد بگويم که طبقه متوسط شهري بسيار بالاتر از معادل خود در ايران قرار دارد .. من مي توانم به رفتارهاي بسيار مودبانه و نگاههاي پاک که با آنها روبرو بوده ام، اشاره کنم .

------

آيا کسي هست؟

آيا خانم نازنيني (قادر به صحبت به زبان شيرين فارسي) وجود دارد، که مرا امروز بعد از ظهر به منزلشان دعوت کند؟
بنشينيم با هم ساعت ها حرف بزنيم: حرف مهم يا غير مهم، مشکلات سياسي و اقتصادي ايران يا غيبت پشت سر خانواده همسر گرامي، حقيقتا فرقي نمي کند ... با هم اسنکي بخوريم، حتي يک سر برويم سوپرمارکت و با بي خيالي مطلق خريد کنيم، بعد از عصرانه براي يک چرتي دراز بکشيم ولي آنقدر حرف داريم که مگه مي شه، خوابيد؟ حرف بزنيم، به فارسي، و حرف بزنيم و حرف بزنيم ...
آنوقت من احساس امنيت مي کنم و آنوقت آن عنکبوت سياه که گوشه مغزم لانه کرده، شايد فرار کند، شايد گم بشود و يا حداقل شايد به خواب برود ....

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

از شما ممنونم

سلام .. من متاسفم که شما رو نگران کردم و از همه الطاف شما بسيار بسيار ممنونم

عزيزترين را امروز صبح خيلي زود (00:45 بامداد) راهي کردم، به سلامتي رفت .. ساعت 3:00 صبح که بهش زنگ زدم، داشت مي پريد ..

بهترين چيز براي امروز صبح، فال حافظ بود که از عزيزي رسيده بود:

ساقي به نور باده برافروز جام ما .... مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديده ايم .... اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق .... ثبت است بر جريده عالم دوام ما
.....
.....
حافظ ز ديده دانه اشکي همي فشان ....باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما


حافظ بزرگوار ممنونم ..

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

شايد حرف های خصوصی

به من گفتي که دل دريا کن اي دوست ... همه دريا به نام ما کن اي دوست ... دلم دريا شد و دادم به دستت ... مکش دريا به خون، پروا کن اي دوسسسسسسسسسسسسسسسست
--------------
ديوونگي براي من يعني فکر کردن در خلاء يعني فرو رفتن در تاريکي .. يعني يکي شدن با تاريکي ...

به قول ابي تصويرهايي هست (در بعضي از فيلم ها) که از يادِ آدم نمي ره: براي من يک تصوير جاويدان وجود داره از دختري با چشمهايی تهی که نمي دونم چه بلايي سرش اومده، فقط مي بينم که داره با سرانگشتانش پيشونيش رو مي خاره ... و مي خاره ....و مي خاره .. بعد همون طور که خيره شده به يک نقطه پاک يادش مي ره که داره پيشونيش رو مي خاره و ... جاي خارش روي پيشونيش زخم مي شه و ازش خون مي آد و اون متوجه نمي شه و .... همين طور به خاروندن ادامه مي ده!!

وقتي مي گم ديوونگي همچين تصويري تو ذهنم هست ......
-------------
چرا وقتي عزيزترين مي ره ... خونه تاريک مي شه؟ ... بي اغراق مي گم .. با رفتنت خونه تاريک مي شه .. فروغ از روي همه چيز مي ره ... در حالي که لحظه اي که بر مي گردي و پات رو تو خونه مي ذاري دوباره همه چيز بر مي گرده به حالت قبل و همه چيز خوشبخته و مي درخشه ...

يک روز تو تهران که بودم و تو تازه از پيشم رفته بودي (برگشته بودي دوباره دبي)، من تنهايي رفتم خونه تا اين حالت شگفت رو امتحان کنم .. با تو خونه رو ترک کرده بوديم به سمت فرودگاه و من حالا مي خواستم برگردم خونه و نبودنت رو در خونه ببينم ... در رو باز کردم و وارد شدم ... همه چيز به طرز عجيبي دقيقا مثل لحظه اي بود که پات رو از خونه بيرون گذاشته بودي ... ولي همه اون چيزهايي که تا ديروز داشتند مي خنديدند و از خوشبختي مي درخشيدند .. حالا تاريک و بي فروغ بودند ...

چرا اين طوره ؟؟ کسي تجربه مشابهي داره به من بگه با دوريت که متاسفانه زياد اتفاق مي افته چه کار کنم ؟؟

وقتي تو توي خونمون نباشي .. صندلي ها باهام قهر مي کنن .. ميز بهم دهن کجي مي کنه و کمد دوستم نداره .. کتابخونه به چشمم معني ملال مي ده (بر خلاف وقتي که هستي و من سعي مي کنم يک وقت خالي داشته باشم تا يک سر به کتابخونه بزنم !) ... تنها جايي که باهام دوسته تختخوابه که من از بزرگيش تعجب مي کنم، مي رم تو نيمه مخصوص تو مي خوابم و بوت رو از از بالش و پتو مي شنوم .....

وقتي مي رفتي لباسهات رو نمي شستم .. با خودم بر مي داشتم مي بردم خونه مامانم اينا و تمام مدت اونها رو مي پوشيدم چون بوي تو رو مي دادن .... چه روزهاي دلگيرِ دلگيري بودند ... چقدر ازت دور بودم ... حالا همش ته دلم مي ترسم دوباره پيش بياد دوباره اينقدر ازت دور باشم ....پيش خواهد اومد مي دونم .. زندگي طولاني تر و پر فراز و نشيب تر از خيالات منه ... اما هميشه همين قدر دوستت دارم عزيزترينم و همين قدر دل تنگت خواهم شد می دانم .. می دانم ........

شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

دل تنگی دست از سر من بر نمی داره

صداي فشار دادن کليدهاي کي بورد توسط همکارم .. رفته رو اعصابم ...

عزيزترين پيشم نيست .. دلم براش تنگ شده .. چرا من طاقت دوريش رو ندارم؟؟ نمي دونم .. يک روز که اين حرف ها رو نبايد داشته باشه ... پيشاپيش عزا گرفته ام براي کامپيوتکس که مي ره تايوان ... اوووه يک هفته .. من چي کار مي تونم بکنم ..

ديروز که رسونديمش به فرودگاه ... وقتي رسيدم خونه سردرد وحشتناکي داشتم ... تا حالا تو عمرم اين قدر سرم درد نکرده بود ... حالا که بهش فکر مي کنم ... حس مي کنم جاي سردرد ديروزم، درد مي کنه .... مجبور شدم بخوابم ... سه تا پانادول خوردم و يکبار هم از شدت درد بالا آوردم .... تنهاي تنها بودم .... داشتم فکر مي کردم در اين ديار غربت با داشتن فقط يکي و نصفي دوست (اون هم الکي: که هي بهت مي گن کاري داشتي رودربايسی نکني ها! من هم چي مي تونم بگم؟؟ مي گم: چشم .. اما وقتي سرم درد مي کنه مي تونم به يک مرد غريبه بگم بيا برام کيسه آب جوش رو آماده کن؟؟)

خلاصه، بالاخره به هر بدبختي اي بود کيسه آب جوش رو حاضر کردم، گذاشتم روی سرم (کار ديگه اي به ذهنم نمي رسيد انجام بدم ..) احساس تنهايي وحشتناکي مي کردم .. تو تهران تا تقي به توقي مي خورد، مامانم و بابام و برادرم (پزشکه) با سوپ و دارو و هزار تا توصيه مفيد و البته به همراه مقادير متعنابهي نازکشي از راه مي رسيدند ..... يا حتي مادر شوهر نازنينم مي آمد با يک عالمه خوردني و نوشيدني مختلف گياهي و مفيد و ......

حالا اين جا تنهاي تنهام ... ديروز متوجه شدم که شماره تلفن اورژانس رو حتي ندارم ... واصلا در آن شرايط بد چه طوري خواهم توانست به زبان عربي يا انگليسي کمک بخوام؟؟؟
عزيزترينم، توي اين ديار غربت .. جدي جدي ما فقط همديگر رو داريم .... اينو مي دونستي ؟ من ديروز با همه وجودم حسش کردم .......................................

داشتم فکر مي کردم، آيا قراره بعدها (مثلا يک سال ديگه) تمام دوران حاملگي رو تنهاي تنها و بي هيچ کمک همجنسي سر کنم؟؟ ديروز به اين نتيجه رسيدم که خارج از توانم است ...........

(يک حرف نامربوط: وقتي همکارهاي ايرونيم با هندي هاي شرکت با لهجه نخراشيده اي هندي حرف مي زنن .. ......... چندشم مي شه ... مثل خوردن سوسک مي مونه ....)


عين يک بچه کوچولو دلم براي مامانم خيلييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي تنگ شده ... چه کار مي تونم بکنم ........از اينجا هزينه تماس تلفني خيلي بالاست .... دقيقه اي 3.3 درهم مي شه 733 تومان ... لعنت به اتصالات (مخابرات به عربي!) پول حسابي از مکالمات تلفني صاحبان شرکتها که با ايران تجارت دارند، به جيب مي زنه و هيچ هم خيال نداره ... هزينه آن را کم کنه چون حسابي به نفعش است .....

نتيجه چيه؟؟ دلم لک زده براي يک دل سير حرف زدن با مادرم ........ دلم خيلي تنگه ...............................................

گفتم صدای کی برد می ره رو مغزم؟؟ سعی کردم اين متن رو آروم تايپ کنم ...........

پيوست: خيلی خوشحالم که وبلاگ دارم .......

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

به سبک ان جي عزيز:

عزيزم، وقتي بهت مي گم: حالم خوب نيست ... اوخ شدم ...سرم درد مي کنه .. گلوم مي سوزه ....آيييييييي
(بهم نگو): اا قرص مي خواي برات بيارم ... براي گلوت شير گرم مي خواي و ....
به جاي اين حرف هاي بيخودي! بغلم کن ... نازم کن ... بگو: چيزي نيست ... خوب مي شي .. من اينجام ...................
بعد من خوب مي شم ...... قول مي دم!

---------

اين لينک ها رو که مي بينيد با بلاگ رولينگ فعال شده .... شکل قشنگشون رو از هاله خانوم دارم ... يعني با کمک و راهنمايي ايشون، تونستم اين لينک ها رو راه بندازم ....
حالا شما هم لطف کنيد و بعد از هر پست، اين فرم ها (تو بخش لينک است) رو پر کنيد، تا به قول هاله جون ستاره دار بشيد!!

---------

مي خوام خيلي شيک ترتيب ديوونه شدن خودم رو بدم .. با برنامه ريزي قبلي!
دلم نمي خواد تو يک ديوونه خونه بستري بشم، دوستش ندارم! مي خوام يک پرستار داشته باشم که هميشه تميزم کنه! غذام رو بده بخورم و لباس درست و حسابي تنم کنه .. و بهم حسابي برسه ... پرستارم يک دختر جوون با صورت مهربون باشه .. هيچ وقت هم عصباني نشه .. عاشق يک شاهزاده خيالي باشه و منتظر اون که بياد از دست من نجاتش بده!! و چون من مي دونم اون شاهزاده هه هيچ وقت نمي آد!! با خيال راحت مي تونم به ديوونگيم ادامه بدم ...... موافقيد؟؟

--------

فکر کنم ..... همين!

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

يک متن طولانيييی

يادم مي آد اون روزها رو که با هم رفته بوديم کرمان ... يک نارفيقي! يک چک بي محل مربوط به يک بانک تو کرمان رو به ما داده بود و هيچ فکر نمي کرد که ما براي گرفتن حکم جلب پا شيم تا کرمان بريم ......... اما براي ما يک ميليون اينقدر مي ارزيد که تا کرمان بريم .. تازه برامون هم فال بود و هم تماشا .. خفن خوش گذشت بهمون ... با اتوبوس هاي سير و سفر رفتيم، يک شنبه شب رفتيم و فردا صبحش حدود ساعت 9 رسيديم ... سريع رفتيم به يک هتل خيلي معمولي و با قيمت مناسب (تو هتل گرفتن هميشه فکر ما اين بوده: هتل جايي است که مي خواهيم شب بمونيم ..همين بنابراين هتل گرون براي ما که پولدار محسوب نمي شيم و با عرق جبين پول در مي آريم، پول دور ريختنه!)
بعد از گذاشتن ساکمون تو هتل دو تايي (ما هميشه همه کارهامون رو دو تايي انجام مي ديم، کار مردونه و کار زنونه نداريم!) رفتيم دادسرا!!! يک روزه کارمون انجام شد (با کمک اسکناس سبز، البته .. هيچ يادم نيست چقدر داديم ولي خب اون اولين و آخرين باري بود که رشوه داديم و با تمام وجود سعي کرديم فراموشش کنيم ولي افسوسِ اين کار تهِ ته ذهنمون يک جا پنهان شده، يک گناهي(در نظر ما) که تنها حسنش اينه که با هم و با توافق انجامش داديم!!) جالب بود که اون آقاي محترم!! ريش سفيد با جاي مهر روي پيشوني ... با حالت بسيار بسيار حق به جانب از ما طلب پول کرد (فقط با نگاه و حرکت دست)، با عزيزترين توافق کرديم که من بيرون وايسم ..اگر اتفاقي افتاد من فرار کنم!(بي تجربه بوديم ديگه!!) .. اما اون آقا اصولا اين کاره بود ...چون عزيزترين تعريف مي کرد که وقتي مدارک رو تو دستش گرفت از تفاوت چند گرمي!! در وزن متوجه شد چيزي(شايد حتي تونسته حدس بزنه چند تا هزاري بوده!!) اونجا اضافه شده و بعد با يک حرکت محير العقولي! اون پاکت رو به کشوش که اصولا درش باز بوده هدايت کرده!!
و به عزيزترين گفته ديگه مي تونيد برگرديد تهران کارتون تمومه ( و يعني تمومه .. ديگه برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن!!)

اون روز رفتيم يک چند جاي سنتي رو ديديم تو کرمان ... رفتيم به يک ديزي سراي بسيار زيبا که توي يک حموم قديمي درست شده بود و يک جور پالوده ي فوق العاده خوش مزه خورديم .. رفتيم بازار مسگرها و يک سيني گرد کوچولو براي سوغاتي خريديم ( چه سر و صدايي بود !!) .. از اون شيريني کرموني ها که توش خرما هست (کلمبه) هم يک 5 جعبه اي خريديم!!!
شام رفتيم يک رستوران سنتي بسيار زيبا با غذاهاي بسيار خوشمزه .. قيمت همه چيز در مقايسه با تهران خيلي مناسب بود و يک شام اساسي خورديم .. طبق معمول من کوبيده!! و عزيزترين جوجه کباب ... يک جور غذاي مخصوص کرمان رو هم مهمون بوديم!! موسيقي سنتي کرموني (از سبک نه خيلي گوش خراشش) هم به راه بود ....
همون شب عزيزترين که خداي برنامه ريزي و ارنجمنت است، با پذيرش هتل که يک دختر خوشگل و خوشرو و جوان بود (چون کرمان خيلي توريستي است و تعداد زيادي توريست اروپايي اونجا هست که مي رن بم) به راحتی، هماهنگ کرد که فرداش يک راننده با ماشين بياد دنبالمون و ببرتمون بم ... فردا صبح راه افتاديم و دو ساعت تو راه بوديم تا برسيم به بم .. اون جا هم رفتيم داخل ارگ و ........ بايد خودتون ببنيد که چه شاهکاري بود ..... خيلي خيلي خوش گذشت .... همه چيز بسيار زيبا بود ... مخصوصا يکي از خانه هاي تقريبا اعياني رو مفروش کرده بودند و باغچه اش رو سر سبز نگه داشته بودند و حوض هاش رو پر آب کرده بودند، که فضاي واقعي اون دوران دستمون بياد .... و اون واقعا زيبا بود .... خانه ها مثل همون سبک معماري قديمي ايروني شامل بيروني و اندروني بود .. وقتي وارد مي شدي يک حياط سر سبز با درختان نخل (کوتاه) و چند تا حوض پر آب ..جالب اين بود که تا داخل خونه مي شدي به دليل سبک خاص معماري، بسيار خنک بود (ما گردشمون رو در يک ظهر گرم تابستون داشتيم انجام مي داديم!!) ولي زير هر سقفي که مي رفتيم از خنکاش متعجب مي شديم ..

قدم زدن در ارگ بم تجربه منحصر به فردي بود ........ متاسفانه عکس هامون تو ايرانند حالا شما اين رو قبول کنيد!

مي دونيد که ارگ بم قديمي ترين شهر گلين در دنيا هست که تا همين صد سال پيش مسکون بوده ... در کرمان و بم مي شد تعداد زيادي توريست اروپايي را دوربين به دست ديد ... اونها با حالتي کلافه زير گرما راه مي رفتند و سعي مي کردند خودشون رو با رانندگي عجيب و بسيار وحشتناک کرماني هاي عزيز تطبيق بدند .. جاييکه حتي ما هم چندين بار نزديک بود رسما بريم زير ماشين!! تو دو روز سه تا تصادف ديديم (يکيش خيلي جدي بود!)

خلاصه ... بهمون اساسي خوش گذشت .. وقتي از بم برگشتيم ديديم ااا ما هيچ کار ديگه اي تو کرمان نداريم و واقعا مي تونيم برگرديم، (صبح قبل از رفتن به بم چک اوت کرده بوديم!!) همه جا رو هم که ديده بوديم .. در نتيجه رفتيم ترمينال و طبق سبکِ دوست داشتنيِ! ايرونيِ چونه زدن! و من بميرم! تو بميري! سه سوت، بليط برگشتِ همون شب رو گرفتيم و .. يوهو تهران ما داريم مي آييم ...
جالبترين قسمت ماجرا هم اين بود که يک ماه بعد پولمون رو وصول کرديم !!!

از شوخي گذشته، تجربه رشوه دادن اينقدر بد بود که ته دلمون فکر کنيم: ما براي تربيت و به دنيا آمدن بچمون حداقل، مي ريم جايي که براي يک کار به اين کوچکي مجبور به فرو رفتن تو لجن نشيم ......................
چند تا تجربه اين سبکي باعث شد که در اوج زندگي خوب تو ايران يکهو يک نگاهي تو چشم هم بکنيم و بگيم: بريم و .................... بعد بريم ............................

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

خوب امروز سرخوشم ... توي دبي هم بالاخره پاييز آمده ... و پاييز فصل ماست ... هوا خنک و ابري است .. جهنم به پايان رسيد ...
آخه مي گن تو تابستون دبي (که خيلي زود شروع مي شه: از اواخر اردي بهشت) هوا گرمه .. بعد گرمتره ... بعد گرمترينه .. و اين آخرش نيست، تازه کجاش رو ديديد .. بعدش به مدت يک ماه جهنمه! .. خوب جهنمِ خوبي بود! در حالي که ما هنوز ماشين نداشتيم وصبح و عصر (خيلي عاشقانه!) در آن گرما با پاي پياده به به سر کار مي رفتيم و بر مي گشتيم ... ولي انصافا غير قابل تحمل نبود ...
بگذريم .. مژده که پاييز از راه رسيد ....

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

براي من شايد زندگي دست و پازدن بين واقعيت و خيال باشد .. شايد ريختن شن از ميان انگشتانم خيلي زود تمام شود و بايد بگويم خداحافظ .. زندگي سخت است و مرگ سخت تر .. نادانيم ناتوانم مي کند .. دنيا چيست و انتهاي آن کجاست؟ چرا منطق آن را نمي توانم درک کنم ..
چرا يک صحنه اي را مي بينم، اتفاقي را و ميدانم که قبلا پيش آمده برايم در زماني ديگر و مکاني ديگر .. و اين حالا فقط تکرار آن گذشته است ... و چرا اين طور نيست؟ چرا؟ تو به من مي گويي و مي خواهي ثابت کني که من فقط خيال کرده ام .. اين فقط تلاقي خارج از برنامه سيگنالهاي مغز است ...
رياضيدانها با مسايل سخت و وحشتناک رياضي دست و پنجه نرم مي کنند که .. مساله اصلي را فراموش کنند؟

من که هستم و به کجا مي روم .. دلم مي خواهد چشمانم را ببندم و در ماليخوليا غرق شوم .. موسيقي همم کمک مي کند .. مي روم .. مي روي .. مي رود .. به کجا؟ وقت نداريم درباره آن حرف بزنيم ...

شايد حق با بابک باشه .. مي ترسم .. جدا مي ترسم .. همه عمرمون رو پشت و رو داريم مي گذرانيم؟

من از مرگ در نيمه شب مي ترسم ...

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

يگانه عزيزترين

ريشه کردن در يک محل براي من کار بسيار سختي است .. خيلي زود دلزده مي شم و هيچ آدمي عميقا در وجودم و زندگيم موثر نيست غير از عزيزترين .. خودم هم گاهي تعجب مي کنم ... تو ايران که بودم سه ماهي يکبار کار عوض مي کردم و خنده دارش اين بود که هر دفعه هم حقوقم اضافه مي شد!! عزيزترين مي گفت با اين پرونده درخشان تو (توي رزومه ات) که سه ماهي يکبار کار عوض مي کني، اگر من مدير بودم هرگز استخدامت نمي کردم!! خب، خوشبختانه اون مدير نبود .. تا اينجا .. که با هم همکاريم و من به اعتبار او استخدام شده ام ... روز اول از من قول گرفته که: "خسته شدم و حوصله ام سر رفت و.." نداريم؛ اگر مي خواهي اينجا استخدام بشي، حداقل روي سه سال فکر کن!!! چه بدبختي عظيمي براي من!!!!!
چطوري مي تونم اين آدمهاي تکراريِ تکراري رو سه سال تمام تحمل کنم!! نمي دونم!!
ته دلم فکر مي کنم اينطوري نمي شه و اين طوري نمي مونه .. من اصولا حوصله ام از آدم ها خيلي زود سر مي ره و خيلي زود برام تکراري مي شن!!
با تعجب از عزيزترين مي پرسم: چطوره که تو برام تکراري نشده اي؟ مي گه: خودت خبر نداري من به چه لطايف الحيلي دست مي زنم که تو حوصله ات از من سر نره!! (به حق چيزهاي نديده و نشنيده!!)

معمولا هم دل نمي بندم .. خيلي راحت از دوستام (مثلا، دوستيم با همديگر وگرنه اگر يک دوست واقعي تو کل دنيا داشتم اونوقت به دنيا نشون مي دادم دوستي يعني چي؟!) جدا مي شم و خيليِ خيلي راحت از شرکت هام و ميزها و کامپيوتر و .. هرچي جدا مي شم .. مي گم: خداحافظ و ديگه پشت سرم رو هم نگاه نمي کنم .. حتي فايل هام رو بر نمي دارم ... ولي اگر دل ببندم!! طرف بيچاره است!! چون به هيچ وجه تموم نمي شه و هيچ وقتِ هيچ وقت خداحافظ از طرف من در کار نيست ... چند بار تو زندگيم اتفاق افتاده با حداکثر يک دوست و حداکثر يک عزيزترين و حداکثر يک ايده آل و .. در هر چيزي يک بيشترين تعداد براي من است ...

خوب اينها يعني چي؟ يعني: تنهايي، .. اما تنهايي به خودي خود اعتباري نداره .. درباره من شايد مفهومش عدم توانايي در برقراري ارتباط است .. به عزيزترين مي گم: نمي خوام، مگه زوره!! و او هم مي گه بايد ياد بگيري به همه انسان ها صرف نظر از اين که دوستشون داري يا نه احترام بذاري! مي گم: خيلي سخته .. مي گه: خوب من چطور اين طوريم، تو هم باش!

مي گم: من عاشقتم، چون تو مثل من نيستي .. اگر مثل خودم ديوونه بودي که ولت مي کردم!! يا اگر مثل خودم ماليخوليايي بودي که فقط دوست مي مونديم نه همسر و هم سقف ... چون مثل من نيستي .. مثل من فکر هاي چپ و چول نمي کني، چون به قول خودت هيچ وقت چپردار نيستي .. چون هميشه پر از نيروي زندگيِ مثبت و سازنده هستي و در عين حال چيپ هم نيستي، چون براي همه خير مي خواي هميشه ... و چون من اين طوري نيستم ... من مي پرستمت عزيزترين!

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

کدام شاهزاده

من به صحنه هاي عاشقانه فيلم ها و داستان ها با شک و ترديد نگاه مي کنم و توي دلم فکر مي کنم چه تعداد دختر گول اين صحنه ها رو خورده اند و زندگيشان را تباه کرده اند ...

به داستان سيندرلا نگاه کنيد ... دختر زيباي خوب فقير در نهايت به وسيله شاهزاده انتخاب خواهد شد .. دخترها در کودکي اين صحنه ها رو مي بينند و توي ذهنشون فرو مي ره که اون ها هم شاهزاده ای دارند که جایی منتظر اون هاست! .. اما متاسفانه واقعيت دنيا و زندگي واقعي با داستان خيلي فرق داره ... براي دخترها اين يک کشف شوک آوره که هيچ شاهزاده اي وجود نداره که بياد و اون ها رو ببره .. مي خوام از نظر روانشناسي بگم که وقتي دخترها منتظر کشف شدن از طرف شاهزاده شون تو دخمه ها به سر مي برند و رنج رو تحمل مي کنند .. تا آخر عمرشون منتظرند ... حتي اگر ازدواج کنند و حتي همسر خوبي هم داشته باشند در پنهان ترين لايه ناخودآگاهشون به شاهزدشون فکر مي کنند ...

داستاني از يونگ خوندم که براتون تعريف مي کنم ... خانومي رو معالجه مي کرد که به صورت کاملا ناخودآگاه فرزندانش رو کشته بود ... در نقب زدن به گذشته او، يونگ متوجه مي شه که اون دختر در شهر کوچکي زندگي مي کرده و با يک سري دختر ديگر در تنها کارخانه ريسندگي اون شهر کار مي کرده .. تمام رويا و آرزوي اون دخترها در وجود تنها پسر صاحب کارخانه که مجرد و خوش قيافه بوده، منحصر مي شده ... دخترها هفته ها، ماهها و گاهي سالها منتظر بودند که او به يکي از اون ها نظري بياندازه ... چي مي شه؟ اون سرگرم زندگي خودش بوده و به دنياي دخترهاي کارگر کاري نداشته .. دخترها تک تک ازدواج مي کنند .. از جمله خانوم داستان ما که چون خوشگل تر از بقيه دخترها بوده ته ذهنش اميد بيشتري براي تصاحب اون شاهزاده داشته ....... او بعد از ازدواج به همراه همسرش به شهر ديگه اي مي ره ... سالها بعد در حالي که او با همسر و دو فرزندش يک زندگي معمولي و متناسب با احوالش رو داشته يکي از دوستان آن روزهاي جواني به ديدنش مي آد .. در صحبت از خاطرات .. اون دوست (مشخص نيست از روي واقعيت و يا خيال پردازي) به دختر ما مي گه که بعد از ازدواج تو بعضي ها خيلي ناراحت شدند از جمله پسر ثروتمند ....
يونگ اينجا با شگفتي متذکر مي شه که همين يک جمله احمقانه و از روي بي توجهي اون خانوم رو به سمت ديوانه شدن سوق مي ده ... بعد از اون روز کار اين خانوم فقط تخیل در مورد زندگيي که مي تونسته داشته باشه، مي شه و شروع به بي توجهي به همسر و فرزندانش مي کنه ..
مرگ بچه ها اين طور اتفاق مي افته که اونها رو مي بره حموم و به اين که اونها از آب کثيف حموم مي خورند اهميت نمي ده و فقط نگاهشون مي کنه ... بچه ها مريض مي شن و اون ازشون پرستاری نمی کنه و اون ها مي ميرند .. در اون لحظه هست که مادر از اون خوابي که در اون فرو رفته بوده، بيدار مي شه و با درک واقعيت، توان روحيش رو از دست مي ده و ديوونه مي شه ... يونگ متذکر مي شه که در پرونده اين خانوم درج شده بود: غير قابل درمان!

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

پاک!!

يک خورده سرما خورده ام .. يک خورده تب دارم .. يک دارويي مي خوردم که سايد افکت آن کهير زدن بود .. من هم که خيلي آماده کهير زدنم هميشه!! ديروز همين طور داشتم مي خاريدم!! وقتي هم خاريدن تموم مي شد يک کهير گنده هويدا مي شد!! شعر گفتم !!
من تب دارم براي همين هم حالم يک خورده مثل مست هاست .. چقدر مستي خوبه من عاشقشم .. آخر سر من يا ديوونه مي شم يا دائم الخمر ..
وقتي ان جي و بانو برام کامنت مي ذارن خيلي خوشحال مي شم .. احساس مي کنم مي فهمند چي مي گم .. يک بار ان جي نوشته بود: "کاش به جای اينکه برام بنويسيد، پيشم بوديد" من هم مي گم کاش دو قدم به هم نزديک تر بوديم ها نه؟ بانو جونم .. نه ان جي جونم؟
فرهاد مرده؟ يعني اون صدا تموم شده ؟؟ من خسته ام .. من دلم سخت گرفته .............................. مگه مي شه؟؟ خوب معلومه که مي شه ! چون خدا خله با اين آفرينشش گند زده .. مي شه گفت که خدا که جاوداني است نمي تونه جاويدان خلق کنه و انسان که ميرا هست مي تونه ماشين ناميرا خلق کنه ؟؟ خدا چيه؟ کيه؟ کجاست؟؟
من که سهمم از دنيا و آخرت عزيزترينه ... من کجاي دنيا ايستاده ام .. جوون که بودم مي گفتم در پايان همه راهها (آشناهاش مي دونن که جمله از دکتر است) حالا کجام .. پير شدم خنگ شدم!! شدم؟؟ ديگه نيستم: اونقدر صاف، مثل قديمها من روحم زنگار بسته .. چرا انسان رو اين گونه عجيب زاييديد!! چي شد اصلا فهميدين چي کار کرديد .. ااا خداها در نريد نمي خورمتون .. يک سوال دارم فقط .. من پير مي شم و بچه ندارم .. براي بچه ضعف مي رم اما ........... آيا حق دارم انساني رو بي اختيار خودش براي بازي خودم به دنيا بيارم ... مولوي تو بودي مي گفتي: حيات باارزشترين گوهر دنياست ؟؟ نه بابا تو عاقل تر يا بهتر بگم ديوونه تر از اين حرفها بودي که اينو بگي .. من ضعف مي کنم براي بچه اما قدرت مي خوام داشته باشم که هيچوقت نيارمش ... اي واي من خل شدم پاک، نه؟؟
من چرا سرم داره گيج می ره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آقا يک قهوه بی زحمت!

آبگوشت!

ديشب به لطف دوستان! بي خوردن شام و در واقع هيچ چيز به رختخواب رفتيم .. شبکه تپش داشت يک فيلم آبگوشتي از سينماي فردين پخش مي کرد ... با اداي احترام فراوان به همه منتقدان عزيزِ مجله عزيزترِ فيلم، بايد عرض کنم صحنه آبگوشت خوردن و مخصوصا گوشت کوبيده آن چنان هوس انگيز بود که مجبور شديم کانال تلوزيون رو عوض کنيم !!!!
به عزيزترين سپردم که حتما وقتي رفت تهران يک سر به ديزي سراي آذرشهر بزنه .. به به ... ديزي با ريحون و پياز و ترشي، چه شود!! معلومه چقدر شکموييم ها ..

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

روز هشتم

و در روز هشتم خدا جرج را آفرید و ... جرج زيبا بو د .......