شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

صدام اعدام شد.
همش نگران بودم که حالاست که به بهانه های شیک، بفرستنش توی یک زندان تر و تمیز تا بقیه عمر ننگینش رو استراحت کنه و ستایش بشه و زندگی نامه بنویسه و حرف بزنه؛ حقی که وحشیانه از انسان های زیادی گرفت.
امیدوارم حداقل کمی از دردی رو که برای بسیاری انسان دیگر ایجاد کرده بود رو کشیده باشه. درد بی کسی، تنهایی، بی عدالتی، ترس از مرگ و نابودی رو کشیده باشه.
فکر نمی کنم این مرگ ذره ای مرهم باشه روی زخم خانواده های چشم انتظار عزیزان مفقود الاثرشون که حالا با مرگ این موجود دیگه جوابی برای سوالاتشون نخواهند داشت.
یا ذره ای تلافی تمام زندگی های هدر رفته به دست این بشر باشه.
ولی همین که مرده مهمه. خوبه که مرده، خوبه که کشته شده، خوبه که ذلیل شده. حقش بود و حق زمین بود که این موجود پا روش نذاره و هواش رو تنفس نکنه.

چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۵

خیانت و فلسفه بافی های من

چند ماهی بود نگران دوستی بودم. متاسفانه دیروز خبردار شدم واقعا زندگیش در نشیب بدی بوده و موضوع خیانت شوهرش بوده و سردرگمی خودش.
حدس می زدم چون 2 سال پیش که شوهرش رو دیدم توی نگاهش چیز بدی دیدم که متعجب بودم چطور دوستم ندیده.
در مورد خیانت چیزی که بیشتر از همه من رو اذیت می کنه قسمت دروغ و پنهان کاریشه. دروغ به معنای نگفتن همه حقیقت هم هست. به نظر من این از ترسو و زبون بودن یک آدمه که این طوری پشت سر زنش رابطه برقرار کنه و دوست دختر بگیره! دلیلش هم اینه که اگر کسی در زندگیش شاد نیست اولا که باید اون رابطه رو ترمیم کنه وگرنه که حداقل اینقدر وجود و شخصیت داشته باشه که اول اون رابطه و زندگی رو به انجامی برسونه و بعد بره سراغ رابطه دیگری.
در واقع مساله چندش آور اینه که در بیشتر موارد طرف هم می خواد زنی که مادر بچه اش هست و کار می کنه و وام کلون گرفته و خونه بزرگ خریده (در یک کلام زندگی ساخته!) رو نگه داره و هم در کنارش به هوس و تفریحش برسه. اصلا براش مهم هم نیست که شریک زندگیش چقدر داره سختی می کشه و تمام این زحمات رو هم داره برای یک سراب دروغین متحمل می شه.
اصلا هم نمی تونم نقش اون دختر دانشجوی پزشکی رو درک کنم که زندگی دوستم رو به هم ریخته. واقعا اینقدر طبیعی شده که دوست پسر آدم شوهر یک نفر و پدر فرزندش باشه؟؟
به عزیزترین می گم اگر واقعا از کسی خوشت اومد بیا و بهم بگو پشت سرم کاری نکن. عزیزترین هم می گه من از یک نفر خوشم اومده اما مشکلم تو نیستی مایکل داگلاسه! من هم می گم کاترین زتاجونز رو که بیار همه با هم به خوشی زندگی می کنیم مشکلی نیست!

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

نگار عزیزم خیلی ممنون از دعوتت برای بازی شب یلدا. دیشب آخر شب بود که پستت رو دیدم (این چند وقته کامپیوترمون خراب بود و من نمی تونستم چیزی بنویسم). قبل از خواب کلی با عزیزترین در مورد اینکه چی بنویسم و چی ننویسم حرف زدیم. خلاصه که:
1- من عینکی هستم. از 18 سالگی عینک می زنم بدون عینک از فاصله 75 سانتی به اون ور رو اصلا نمی تونم بببینم. حوصله لنز گذاشتن هم ندارم.
2- با وجود تمام عاشقانه هایی که برای قدقد عزیزتر از جانم می نویسم ولی وقتی توی سوپرمارکت نمی ذاره با آرامش خرید کنیم و هی غر می زنه و توی کالسکه یا شاپینگ کار بند نمی شه یا اصلا حاضر نیست خودش دو قدم برداره و فقط و فقط می خواد توی بغل من بمونه و کمرم می خواد از درد بشکنه .. واقعا می خوام سر به تنش نباشه.!
3- همیشه از بچگی فکر می کردم (این قدیمی ترین فکر منه) که من از یک جای دیگه به این دنیا و این کره خاکی آورده شده ام و من اصلا اهل اینجا نیستم و اینجا غریبه ی غریبه ام.
4- خیلی خیلی آدم ساده ای هستم جوری که به خنگی می زنه! هرگز نمی تونم منظور پنهان حرف و کارها رو بفهمم و زرنگی ها گیجم می کنه. توی بازی های دیگران هم نمی تونم سهیم بشم نه تو محیط کار و نه محیط های دوستانه و فامیلی.
5- هیچ وقت در مورد هیچ کسی فکر بدی نمی کنم اگر کسی بهم بدی کنه برای بخشش و یا فراموش کردنش خیلی مشکل دارم. هی که سنم بالا می ره هم سخت ترم می شه.
6- اصلا جهت یابی بلد نیستم و به راحتی گم می شم و حافظه تصویریم صفره و این کفر عزیزترین رو در می آره. مخصوصا تو شهر بی پستی و بلندی ای مثل دبی.
7- آدم محبوبی نیستم و هیچ دوست دختری ندارم. اگر احتیاج مبرم به دوست پیدا کنم توی ذهنم فقط اسم چند تا پسر می یاد! اونوقت دلم می خواد گریه کنم.
8- از نگاه های مراقب و زیر نظر گیرنده مردها به خودم خیلی خیلی خیلی بدم می آد (خوشبختانه این نگاه ها اینجا کمتره و من هم دیگه دارم پیر می شم)
خیلی بیشتر از 5 تا شد که.
9- راستی عاشق کامنت های شما هم هستم و برای پست های تلخم که می نویسید، بی تعارف زندگیم رو شیرین می کنید .

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

پاره ای از مشکلات مادرانه

انگار رسما قراره 20 روز دیگه بمیرم، همش گریه ام می گیره. هی قدقدم رو بغل می کنم و بوهسش می کنم و هی فکر می کنم باید ذخیره کنم؛ اینها برگشت ناپذیره ..
به جای مردن قراره از 20 روز دیگه برم سرکار. از خودم متنفرم که روزی 11 ساعت قدقدم رو نمی بینم.
مطمئنم که یک روز مونده به شروع کارم زنگ می زنم و می گم نمی آم!!
دیروز با قدقدی رفتیم مهدکودک دیدیم. تا وارد شد ذوق کرد و توپا گویان(به خاطر تزیینات گرد درخت کریسمس!) و فیش فیش کنان (برای آکواریم!) می خواست همه جا رو زیر پا بگذاره و کشف کنه و من می خواستم همون وسط زار بزنم.
چطوری می تونم بچه ام رو به یک غریبه غریبه غریبه بسپرم، در یک محیط کاملا غریبه. اگه دلش بگیره چی؟ اگر بچه ای کتکش بزنه یا گازش بگیره چی؟ اگر معلمش مهربون نباشه یا خسته باشه و محلش نذاره چی؟ اگر پوشکش رو دیر عوض کنه یا بی دقت باشه تو بستنش چی؟
اگر بچه ام گرسنه بمونه یا ولش کنه گریه کنه یا محلش نذاره چی؟
اگر بخواد مامانش بغلش کنه و مامانش نباشه چی؟ هنوز حرف هم که نمی زنه عمرکم ..
اگر قرار بود بمیرم راحتتر بود؛ چون قدقدم رو می دادیم دست مامانم و می دونم که مامانم چقدر مهربونه و دوستش داره..
فعلا قراره برای صبح بره مهد و بعد از ظهر هم براش بیبی سیتر بگیریم. تمام حرف های بالا در مورد این فرد هم صدق می کنه.
تازه باید کلید خونمون رو هم بدیم دستش و بهش اعتماد کنیم.
البته فعلا که قراره وب کم بذاریم تو خونه تا حداقل من بتونم قدقدی رو ببینم همش.
دلم می خواد سرم رو بذارم زمین و بمیرم.
خیلی خیلی سختمه. باید واکسن یک سال و نیمگیش رو بزنیم.
هنوز بهش شیر می دم اصلا نمی دونم (و نمی تونم) از شیر بگیرمش. آرزوم بود همیشه که به بچه ام تا 2 سالگی شیر بدم.
از خودم متنفرم.
حالا نمی دونم می شه تا 2 سالگی بهش فقط شب ها شیر بدم و آیا می تونه در طول روز هم دوری مامان و هم بی شیری رو تحمل کنه یا نه؟
تازه این عسل من که فقط در حال شیر خوردن خوابش می بره. این دو تا آدم غریبه چه جوری می خوان بخوابوننش؟ بذارن اینقدر گریه کنه تا خوابش ببره؟ کاری که اینقدر ازش بدمون می آد؟
تازه با این برنامه ما که بچه ام صبح ها تا 11 می خوابه چه جوری باید ساعت 8 بیدارش کنم ببرمش مهد بذارمش؟
الان که پیشش دراز کشیده بودم داشت تو خواب می خندید و حرف می زد و بوس می کرد .. می ارزه که خوابش کابوس بشه .. گریه بکنه و ضجه بزنه که من برم سر کار؟
من بچه ام رو چه جوری تنها بذارم؟؟ مامان هایی که این کار رو کردند چه جوری کردند؟؟
شب دلم نمی خواست بخوابم فقط می خوام بغلش کنم و نازش کنم. راستی راستی انگار قراره 20 روز دیگه بمیرم.

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

قدقدانه

هر روز صبح، قدقدم پنیر خامه ای پوک، یک بیسکویت کراکر، و یک استکان شیر شکلاتی مدهش می خوره.
زودتر از من بیدار می شه و هی من رو بوس می کنه و دستم رو از روی چشمم کنار می زنه که بیدار شم. اگر هم پشتم بهش باشه موهام رو می کشه که برگردم!
موهاش کمی بلند شده طوری که نوک اونهایی که می ریزه روی پیشونیش می ره توی چشمش. گاهی هم وقتی دارم بهش شیر می دم، از پشت سرش می مونه زیر دست من. آخ!
موهاش فر و درهم پیچیده است اما بی نهایت نرمه. روزی سه چهار بار خیلی آروم شونه می کنمشون ولی همش همون آش و همون کاسه است.
هنوز گوشهاش رو سوراخ نکردیم که گوشواره گوشش کنم. یکی از دوستهای عزیزترین براش یک دستبند خیلی خوشگل بافتنی از تایوان آورده اون رو دستش می کنه خیلی خوشگل می شه مثل خانوم بزرگ ها می شه دست تپلش.
دیشب عزیزترین لپ تاپش رو روشن کرد و براش "وینی د پو" گذاشت. بلافاصله از روی آهنگش شناختش. با خوشحالی فراوان شلپ شلپ در حال هم آوازی با آهنگ کارتون رفت سمت لپ تاپ. در این طور مواقع هم عزیزترین کارتون رو استاپ می کنه و به قدقد می گه بوس بده تا بذارم! اون هم یک بوس آبدارش می کنه تا بقیه کارتونش رو تماشا کنه!!
وقتی هم ما پای کامپیوتریم دلش می خواد بیاد بشینه روی میز کامپیوتر جلوی مونیتور. دوباره عزیزترین یادش داده بوس بده تا برات وب سایت بارنی یا مدهش رو بیارم!
وقتی هم بوس می کنه باید حتما لبمون باشه .. خم می شه و لبمون رو می بوسه .. اینقدر شیریننننننننننننننننننننننه حد نداره.
چشم های خیلی درشت و قشنگی داره. کلا شبیه عزیزترین و خانواده اونه. من که هی هر دوشون نگاه می کنم و فکر می کنم خدایا چقدر شبیه همید!
با احتیاط زیاد راه رفتن رو تمرین می کنه. هنوز کامل راه نمی ره اما دیروز تو زمین بازی به عشق اسباب بازی یک بچه دیگه 33 قدم راه رفت :)
اونروز داشتیم از خرید بر می گشتیم و می خواستیم سریع سوار ماشین بشیم و عزیزترین قدقد رو بغل کرد تند بیاره بذارتش تو ماشین، دیدیم هی داره می گه پاش پاش (این رو جدیدا به جای کیفش به کفش می گه!) عزیزترین گفت نه دیگه بابا وقت رفتنه نمی تونیم با هم راه بریم. بعد که دادش بغل من تو ماشین دیدیم یک کفشش نیست حالا این هم همش داره می گه " پاش پاش!"
نگو کفشش افتاده و داره به ما اطلاع می ده!!

الان دیدم صورت خرسش رو ماستی کرده آخه ماست گذاشته بودم جلوش بخوره یک قاشق خودش می خورد یکی می داد به خرسش!

راستی برای کاریابی توی امارت می تونید به سایت های زیر برید:
- روزنامه گلف نیوزبخش کاریابی
این وب سایت رو هم اخیرا دیدم
- این هم یک وب سایته که می تونید رزومه تون رو روش بذارید و شاید کسی ببینه و بخوادتون
موفق باشید

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

قدقد عزیزم بالاخره شروع به راه رفتن کرد.
پریشب توی امارات مال به شوق دوستهامون و آدمها و شلوغی 4 قدم برداشت. از همون موقع دارم سعی می کنم به مامان بزرگ ها خبر بدم اما خط ها راه نمی دن، شاید به خاطر بارندگی باشه؟!
امروز هم پاشد با احتیاط فراوان وایساد و بعد هم خیلی آروم و مثل عروسک یک قدم و بعد دو قدم برداشت .. عمرکم.
هوا خیلی خوب شده، بالاخره تو دبی هم پاییز اومده با خنکی دلچسب و بارون زیبا که حتی عزیزترین رو هم علاقه مند کرد و قدقد رو خیلی شاد و من رو دوباره عاشق.
روز شنبه روز ملی امارات و تعطیل بود. رفتیم سه تایی حسابی زیر بارون قدم زدیم و با هم بودن رو مزمزه کردیم و از چشم انداز آسمان خراشهای دبی که سرهاشون توی مه بود، لذت بردیم و خندیدیم و خیس شدیم و سردمون شد و رفتیم توی ماشینمون و بخاری زدیم و خندیدیم و گرم شدیم و نهار خوب و خوشی خوردیم و خندیدم و گرم شدیم و خیس از بارون شدیم و دوست شدیم و دوست تر شدیم ... من عاشق این دو تا آدم دوست داشتنی و عزیز هستم که دستهاشون رو می گیرم و می بوسمشون و می بوهسمشون.و دبی خوبه خونمون خوبه من خوبم قدقد عالیه و عزیزترین بهترینه.