سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

يك مدت بود كه به اين راحتي عصباني نمي شدم. ولي اخيرا خيلي شديد عصباني مي شم. يك جورهايي انگار صبرم تموم شده و وقتي مساله اي كه قبلا درباره اش حرف زده ايم دوباره به همون صورت قبلي تكرار مي شه بدجوري عصباني مي شم. از اون عصبانيت هايي كه تمام معده ام در هم مي پيچه و مي خوام واقعا بزنم توي سر طرف. بدجوري بد جوري عصباني مي شم. خب عصبانيت هم كه فقط به ضرر خود آدمه و هيچ كاري به اون عوضي اي كه آدم رو عصباني كرده نمي كنه كه. خلاصه.
ناخنم امروز صبح شكست. بعد از مدتها ... اين نشانه خوبي نيست مخصوصا در شرايط من. فكر كنم مربوط باشه به دوماه چيزي نخوردنم. بايد بيشتر شير بخورم.

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

كار جديدم خوبه. ولي نمي دونم چقدر خوبه. توي كار قبليم خيلي راحت بودم با همه سيستم و آدمها و طرز مديريت و .. آشنايي كامل داشتم و خوب جا افتاده بودم. تا كي مي شه اينجا اينطوري بشه. سفر كه بودم رييس بزرگ(!) گروهمون رو ديدم. يك آلماني قدبلند تركيب يول برينر و جان وين! در مدت كم خيلي راحت باهاش تونستم حرف بزنم و تونستم ارتباط خوبي برقرار كنم ولي با اين مدير عامل انگليسي شركتمون نمي تونم. شايد چون دوستش ندارم! شايد چون احساس مي كنم ريگي به كفششه همش! نمي دونم مسخره است. الان از يك جلسه از پيشش اومدم و احساس مي كنم اصلا نمي تونم باهاش ارتباط برقرار كنم و بديش اينه كه براي هر تصميم گيري در مورد آينده شغلي من اين 2 آدم بايد با هم به توافق برسند. بماند. اصلا معلوم نيست چي بشه. احتمالش خيلي زياده كه وقتي فسقل نازنينم بياد من ديگه كار نكنم حداقل براي يك سال. خوب پس نمي شه الان روي هيچي حساب كرد. به هيچ كس توي شركت نگفته ام. اصلا يعني به آادم هاي خيلي كمي گفته ام. خيلي خوشحالم كه داره مي آد. خيلي منتظرش بودم و خيلي برام عزيزه. قدقد هم حسابي چشم به راهه و چشم به راه اين كه مامانش ديگه نمي ره سر كار وقتي كه بيبي بياد. تا ببينيم چي مي شه. نگرانم. تا ببينيم چي مي شه.

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

چند وقت پيش (قبل از تمام اتفاقات اخير) عزيزترين داشت يكي از كانالهاي تلوزيون ايران رو تماشا مي كرد. مي دونستم كه طاقت نمي آرم باهاش تماشا كنم. نمي دونستم دقيقا چه خبره ولي مي دونستم بده. عزيزترين گفت: بد حرف نمي زنه. بعد گفت: حداقل يك كمي نگاه كن. بر مي گردم و يكهو تصوير ده .نمكي روي صفحه تلوزيونه. مي خوام بالا بيارم. يكهو همه اون روزهاي دانشكده فني سالها پيش, سخنراني دكتر سرو.ش سال 72 و بعد 18 تير 78 و بعد فرارمون از دست موتورسوارهاي زنجير به دست و پناه گرفتن در يكي از خونه هاي امير اباد و گاز اشك اور و بازوبند سياه و احمد باطبي و اون عكس هاي شهدا كه توي هفته نامه اش منتشر مي كرد .... و بعد داد مي زنم كه خاموشش كن. نمي فهميدم چرا اينقدر از ديدنش هول كردم و متنفر شدم از ديدنش در يك اتفاق انساني (مناظره تلوزيوني) كه امروز اين مطلب رو خوندم. راست مي گه. آدمي كه روح مرا خراش مي دهد در خانه من جايي ندارد. گيرم كه چوب و چماق و پنجه بوكسش را سالها پيش كنار گذاشته باشد.
پ.ن. خاطرات من از 10 سال بعد از 18 تير 1378 محدود مي شه به عكس ها و ويدئوها در اينترنت و گريه پاي كامپيوتر .. پير شدن يعني همين؟

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

از مسافرت سه روزه برگشتم. قدقدي كه خيلي دلش برام تنگ شده بود و چشم انتظارم خوابيده بود رو از خواب بيدار كردم كه هديه اش رو بهش بدم. با هم يك چراغ كوچولو روشن كرديم كه بتونه هديه اش رو ببينه. قدقد كه تازه از خواب بيدار شده از نور چراغ اخمهاش تو هم رفته. بهش مي گم چي شده؟ نگران اينكه نكنه من يك وقت اخمش رو بد تعبير كنم مي گه: هيچي نور زياد بود چشمهام خودشون بداخلاق شدند!