پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

ما داریم می ریم ایران :)

عزیزترین رفته بود تایوان و این قدقد نازنین من دلش برای باباش تنگ شده بود خیلی زیاد، بعد دیگه آخرهای سفر باباش می گفت: بابای من رفته مسافرت و نمی آد.
یک بازی ای اختراع کرده که توی اون به من می گه: تو نقره باش من هم بشم مامانت .. بعد هی قربون صدقه ام می ره و بهم غذا و آب می ده بخورم :)
دایناسور خیلی دوست داره و از وقتی براش از روی کتاب دایناسورها اسمهاشون رو خوندیم، اسمهاشون رو یاد گرفته و می گه!!
از هر کس و هر چیزی که ناراحت می شه به من می گه مامان زود باش حسابش رو برس و این یعنی اینکه باید سر اون داد بزنم و دعواش کنم که نقره من رو اذیت کرده!
اسم یکی از دوستهای عزیزترین کوروش هست، بهش می گفت: عمو خوروس! بعد از اینکه کلی سعی کرد اصلاحش کنه گفت: عمو کورووش!
دوست عزیز و مهربونم یک روز که ما خیلی گرفتار بودیم به دادمون رسید و قدقد رو یک روز کامل نگه داشت. قدقد هم با پسر دوستم کلی بازی کردند و خوش گذروندن. بعد از کارهای دخترکم چیزهایی تعریف کرد که من شاخ درآوردم. مثلا داروهاش رو دونه دونه به خاله نشون داده و بعد گفته دایی من دکتره و این ها هم داروهای منه و اینها بد مزه اند و اینها خوشمزه!!
دوستم برای بچه ها آهنگ گل گلدون من رو گذاشته. بعد قدقد رفته روی چهارپایه ساکت نشسته و دستش رو هم گذاشته زیر چونه اش. بعد که دوستم ازش پرسیده چه کار داری می کنی گفته: دارم فکر می کنم!
تازه قشنگ هم بلده چه جوری براش ریمل بزنن!! این یکی رو من بلد نیستم.

ما قراره امشب بریم ایران. خدا خودش کمکمون کنه. پروازمون ساعت 1:20 صبحه و ساعت 4 صبح می رسیم به تهران.
قراره 4 هفته بمونیم. امیدوارم به قدقد حسابی خوش بگذره. گلکم خیلی خسته شده از مهدش.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اینقدر فکر توی سرمه که خدا می دونه. یک برنامه ای داریم که خیلی زحمت و فعالیت فکری و جانی می بره. امیدوارم که خدا کمکمون کنه و شرایط جور در بیاد برای این موضوع.
دارم به سلامتی می رم ایران :) آخر هفته آینده به مدت یک ماه. همه چیزم رو خریدم و آماده رفتنم. فقط لنگ کلاس فرانسه و کارم هستیم. از بس که خرم با وجودی که 2 ماه بود می دونستم کی می خوام برم اینقدر دست دست کردم که همه بلیط ها برای جمعه و شنبه از دستم رفت و من موندم فقط با یک انتخاب که هست نصف شب روز چهار شنبه. بعد مجبورم 5شنبه نیام سر کار و چون رییسم عوض شده به یک آدم سخت گیر مجبورم به جاش شنبه ی اول هفته رو کار کنم که مشکل اینجاست که شنبه ای جشن فارغ التحصیلی دخترکمه و من از صبح تا ظهر رو درگیر اونم و بعدش هم باید بقیه روز رو بیارمش با خودم سر کار!! حالا انگار که مساله به اندازه کافی بغرنج نیست که بعدش یک شنبه اش هم مهد دخترکم تعطیله و من باید دوباره بیارمش سرکار که فکر کنم دیگه ازم ایراد بگیرن!
همه اینها یعنی من وقت چمدون بستن هم نخواهم داشت. دیگه همین امشب چمدونم رو می بندم. تازه باید یک سری خرید دارویی و یک سری خرید آیکیایی بکنم.
غیر از اینها دخترکم خوبه، خودم خوبم و عزیزترین هم خوبه. دیروز که من کلاس فرانسه داشتم قدقدک کاملا یادش بوده و تا باباش رو دیده بهش گفته بریم کتاب فروشی (یعنی بیان پیش من و برن بردرز) بعد وسط راه پشیمون شده نه بابا بریم خونمون. باباش گفته عروسک من ببین لاین اونوری چقدر ترافیکه نمی تونیم بریم خونه الان. دلخور شده و یک کمی فکر کرده بعد برگشته به باباش گفته: من عروسک تو نیستم!
تازه اولین کراش دخترکم رو هم شاهد بودم. اونروزی باهاش رفتم توی زمین بازی، یک پسر بچه ای هست حدود 7-8 ساله و فوق العاده شر. بهم نشونش داده و می گه که مامان من به این پسره لبخند زدم اون هم بهم لبخند زد! بهش می گم ولی مامان اون خیلی شیطونه (شیطون مثل یک فحش می مونه توی فرهنگ لغات قدقدی) با اعتراض می گه نه دوستش شیطونه، اون خوبه :))