سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

1- اونروز دندون های نقره بهم خوردند و یک کمی دردش گرفته با تعجب می گه: دندونام با هم دعواشون شد. می پرسم چه جوری؟ می گه: همین جوری خودشون دعواشون شد!
2- روزی 2 تا 45 کیلومتر رانندگی می کنم برای اومدن به کار جدیدم که اصلا دوستش ندارم. ماه جون که بعد از خریدن یک آپارتمان و قول های ارتقا شغلی می رفتم به ایران تا تولد قدقد عزیزم رو با مامانم اینا جشن بگیریم اصلا فکر نمی کردم که وقتی برگردم یک سری اتفاقات بد و ناراحت کننده با اثرات منفی زیاد پشت سر هم برای خودم و عزیزانم پیش می آد. فکر می کنم هنوز افسرده و غمگین این اتفاقاتم ولی اینقدر سرم شلوغه که وقت ندارم غصه بخورم. عوضش 8 کیلو چاق شدم. من که امید داشتم که 3 کیلوی اضافی رو کم کنم حالا 10 کیلوی نفس گیر بهم اضافه شده که خیلی عذابم می ده.
3- چقدر به نظر عجیب و غیر واقعی می رسه نوشتن در وبلاگ. من وبلاگ می نوشتم که 2 تا آدمی که دوستشون دارم و ازم دورن از حال و روزم باخبر بشن و خودم هم سبک بشم ولی حالا دیگه اصلا حسی برای نوشتن ندارم.
4- به یاد اولین نوشته های وبلاگم در سال 2003، همین!