دلم خيلى گرفته خيلى زياد. خسته و له ام. له له .. آقاى همساده ..
از وقتى نقره خانوم گل رو حامله بودم تا حالا اينجا مرتب ننوشته ام .. وبلاگ داشتن اون روزهاي اول مهاجرت خيلى كمك خوبى بود. بعدش ديگه نه .. شايد حالا دوباره بتونه از ديوانه شدنم جلوگيرى كنه يا نذاره كه كارهاى ديوانه وارى بكنم ..
يا اينكه كمك كنه حرفهايى نزنم كه عزيزانم رو ناراحت كنه. ولى بدجورى هم بريده ام.
ديگه نمى تونم مسافت طولانى در ترافيك ديوانه و بى شعور دبى رانندگي كنم. نمي تونم با همكاران رنگارنگ و مديران بى رحم كار كنم. نمى تونم همه روز رو از بچه كوچكم دور باشم. ذخيره توانم به پايان رسيده. حداقل بايد يك روز مرخصى استعلاجى بگيرم. اووووف
كاشكى حداقل مي تونستم مطمئن باشم كه اگر از اين كار استعفا بدم بعدش پشيمون نمي شم. بيشترين چيزى كه ازش در زندگي متنفرم "عدم اطمينان" است كه هيچوقت هيچ كار صددرصد درستى وجود نداره. عجب درس سختى بود براى فراگرفتن. هميشه يك جاى كار مى لنگه. كاش هميشه جوون و بى خيال و پرانرژى مي موندم. همون كسى كه هيچى براش مساله نمى شد و هميشه راه حل سهل و ممتنعى براش وجود داشت. كاشكى مشت هاى زندگي رو نمي خوردم و مى تونستم هميشه ساده فكر كنم و ساده تصميم بگيرم و تصميماتم رو اينقدر زير سوال نبرم.