يك مدت بود كه به اين راحتي عصباني نمي شدم. ولي اخيرا خيلي شديد عصباني مي شم. يك جورهايي انگار صبرم تموم شده و وقتي مساله اي كه قبلا درباره اش حرف زده ايم دوباره به همون صورت قبلي تكرار مي شه بدجوري عصباني مي شم. از اون عصبانيت هايي كه تمام معده ام در هم مي پيچه و مي خوام واقعا بزنم توي سر طرف. بدجوري بد جوري عصباني مي شم. خب عصبانيت هم كه فقط به ضرر خود آدمه و هيچ كاري به اون عوضي اي كه آدم رو عصباني كرده نمي كنه كه. خلاصه.
ناخنم امروز صبح شكست. بعد از مدتها ... اين نشانه خوبي نيست مخصوصا در شرايط من. فكر كنم مربوط باشه به دوماه چيزي نخوردنم. بايد بيشتر شير بخورم.
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط
Unknown
در
۱۰:۵۹ قبلازظهر
3
نظرات
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط
Unknown
در
۳:۰۹ بعدازظهر
1 نظرات
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
چند وقت پيش (قبل از تمام اتفاقات اخير) عزيزترين داشت يكي از كانالهاي تلوزيون ايران رو تماشا مي كرد. مي دونستم كه طاقت نمي آرم باهاش تماشا كنم. نمي دونستم دقيقا چه خبره ولي مي دونستم بده. عزيزترين گفت: بد حرف نمي زنه. بعد گفت: حداقل يك كمي نگاه كن. بر مي گردم و يكهو تصوير ده .نمكي روي صفحه تلوزيونه. مي خوام بالا بيارم. يكهو همه اون روزهاي دانشكده فني سالها پيش, سخنراني دكتر سرو.ش سال 72 و بعد 18 تير 78 و بعد فرارمون از دست موتورسوارهاي زنجير به دست و پناه گرفتن در يكي از خونه هاي امير اباد و گاز اشك اور و بازوبند سياه و احمد باطبي و اون عكس هاي شهدا كه توي هفته نامه اش منتشر مي كرد .... و بعد داد مي زنم كه خاموشش كن. نمي فهميدم چرا اينقدر از ديدنش هول كردم و متنفر شدم از ديدنش در يك اتفاق انساني (مناظره تلوزيوني) كه امروز اين مطلب رو خوندم. راست مي گه. آدمي كه روح مرا خراش مي دهد در خانه من جايي ندارد. گيرم كه چوب و چماق و پنجه بوكسش را سالها پيش كنار گذاشته باشد.
پ.ن. خاطرات من از 10 سال بعد از 18 تير 1378 محدود مي شه به عكس ها و ويدئوها در اينترنت و گريه پاي كامپيوتر .. پير شدن يعني همين؟
ارسال شده توسط
Unknown
در
۱:۲۶ بعدازظهر
0
نظرات
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط
Unknown
در
۱:۲۹ بعدازظهر
1 نظرات