چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

من دو تا روز تولد دارم، يکيش واقعي ايه که توي پاييزه 9 آبان و يکيش توي مدارکم هست که 9 تيره و
دليلش اينه که اگر شناسنامه ام رو با تاريخ آبان ماه مي گرفتن، من يک سال از مدرسه عقب مي موندم و اين خيلي بد بود چون من، عزيزترين رو توي دانشگاه نمي ديدم و هم دوره نمي بوديم! در ضمن من اصولا دوست داشتم زودتر برم مدرسه و آمادگيش رو داشتم و خوشحالم به خاطر اين اتفاق! بنابراين من 9 تير و 9 آبان رو دارم. به دلايل مختلف روز تولد پاييزي رو به روز تولد تابستاني ترجيح مي دم. اما هر دوشون برام عزيزن :)
خوب، پس قاعدتا امروز روز تولدمه! خوبيش اينه که دو سري تبريک و هديه مي گيرم؛ يک سري از طرف همکاران و يک کيک تولد توي شرکت، از طرف شرکت و يک سري هم از فاميل و دوستان نزديک براي روز واقعي! از عزيزترين هم براي هر دو :)
خوبه نه؟ امروز يک کيک تولد با طعم توت فرنگي (طعم محبوب عزيزترين) خورديم و يک عطر از دوست عزيزمون گرفتم، يک سرخ کن و يک بلوز و شلوار هم از عزيزترين.
من يک دنيا خوشحالم و دلم پر از خوشي ايه. از همه کساني که باعث شدن من دو تا تولد داشته باشم ممنون :).

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳

عزيزترين موهام رو کوتاه و در واقع مرتب کرده. خوب شده. خوشحالم که عزيزترين اينقدر همه فن حريفه! مثل قهرمان يک فيلمي که چند وقت پيش کانال 2 تلوزيون عربستان نشون مي داد، (باورتون نمی شه این کانال 2 از اون کانال 2 ها نیست که تو ایران نشون می دن!) يک مردي بود که در مساله مواد مخدر شاهد دولت بود، عليه سران مافيايي (با بازي مل گيبسون)، بعد مجبور بود تا آخر عمرش فراري باشه و در فرارش به هر کاري دست مي زد حتي سلموني و کار کردن تو باغ وحش و .. هر وقت هم مساله اي براش پيش مي اومد از اون کار خارج مي شد. چون اين آدم يک آدم، با هوشي بالاتر از حد متوسط بود به هر کدوم از اين کارها که دست مي زد، اون رو بهتر از ديگران انجام مي داد و مهمتر اين که توش خلاقيت هم به خرج مي داد. خلاقيتي که پيش کسوت هاي رشته هم توش مي موندند. حالا اين حکايت عزيزترينِ آرايشگر ماست. هيچ وقت بغل دست يک آرايشگر، شاگردي نکرده ولي خب به راحتي مي تونه از همشون جلو بزنه .. انجام خوب و يا عالي هر کاري، هوش لازم داره و ذوق! خوشحالم که اگر از هر کاري بمونيم مي تونيم حداقل سلموني بزنيم! من هم مسئول شستشوي موها مي شم .. آخه اون هوشه که حرفش رو زدم .. تو خودم سراغ ندارمش!

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۳

دوباره عزيزترين رفته ايران و يک دو روزي نيست. تقريبا مي شه گفت به اين سفرها عادت کرده ام. بهتر از قبل مي خوابم و براي خودم کمي برنامه ريزي دارم. اما بيشتر از هر کاري تلوزيون تماشا مي کنم و همش ته دلم فکر مي کنم چه کار بيهوده اي.

ورزش مي کنم، توي ساختمون، اتاق ورزش داريم با انواع دوچرخه ثابت و دو و دمبل!، البته من دمبل نمي زنم، چون هم از تريپ دمبل زدن خوشم نمي آد، هم فکر مي کنم خيلي مردونه است و هم اين که دست راستم درد مي کنه، جوري که موس کامپيوتر رو به سمت چپ منتقل کرده ام و فعلا چپ دست شده ام.

معمولا جمعه صبح ها برنامه ما رفتن به کافي شاپي به اسم "کافي بين اند تي ليف" است و عزيزترِين منوي صبحانه اش رو خيلي دوست داره. اين جمعه که رفتيم، خيلي خواب آلود بوديم و عزيزترين موبايل و سيگارش رو روي يک ميز گذاشت که جا بگيره و وقتي برگشتيم ديديم موبايلش نيست! شوکه شديم. در واقع چنين دزدي هايي اينجا اصلا معمول نيست و خب، خيلي حال گيري شديدي بود. از اولش هم يک پسره عربِ نفرت انگيز، زل زده بود به من (حالا خوبه دو تا دختر هم همراهش بودن، من از مردهاي هيز متنفرم و مرد هيز يعني: مردي که وقتي يک بار به خانومي نگاهش افتاد ،دوباره بر مي گرده و با دقت نگاهش مي کنه و گاهي چند بار بر مي گرده!)، خلاصه حسابي عصباني بودم ... صبحانه رو خورده نخورده؛ اومديم خونه و همين طوري من داشتم زنگ مي زدم به شماره موبايل عزيزترين و کسي جواب نمي داد. ديگه ساعت حدودهاي 4 بعد از ظهر، از لحاظ روحي پذيرفتيم که واقعا ديگه موبايله رو دزديده اند.
همين موقع ها که داشتيم ديگه درباره خريد يک گوشي ديگه و قطع کردن سيم کارت در روز شنبه، حرف مي زديم. تلفن خونه به صدا در اومد و دوست و همکارمون از تايوان (رفته بود کامپيوتکس) زنگ زد و گفت: ببينم؛ موبايلت رو گم کردي؟؟ نگو، با عزيزترين کار داشته و به موبايلش زنگ زده و يک نفر جواب داده و گفته که اين دوستتون موبايلش رو جا گذاشته، بهش بگيد به من زنگ بزنه. ما هم زنگ زديم و يک آقايي گفت: ببخشيد خانومم اشتباهي موبايل شما رو از روي ميز برداشته، فکر کرده، موبايل منه!!!
وقتي بالاخره آقاهه رو ديديم و موبايل رو پس گرفتيم؛ بيچاره با شرمندگي يک گوشي موتورالا رو نشون داد که خانومش گوشي آلکاتلِ عزيزترين رو با اون اشتباه گرفته بوده!! از دست اين خانومها و دقتشون!

حالا اين وسط يک نکته، شايد از نظر خيلي ها، خرافي هست که من بهش اعتقاد دارم و اون هم اينه که بعضي ها سبب خير مي شن. مثل همين دوستمون که از تايوان تا دبي، مسبب پيدا شدن موبايل گم شده ما شد و خوب، برعکسش هم معتقدم که بعضي ها با خودشون خير نمي آرن و به اصطلاح و شايد بشه گفت: انرژي منفي، توي زندگي شما وارد مي کنن.
معتقدم (البته اين از اون اعتقاداتي ايه که وقتي ازش حرف مي زني خيلي چيپ و خرافي به نظر مي رسه، اما خب به تجربه بهم حداقل، در مورد خودم و دور و وري هام ثابت شده)، خلاصه معتقدم اين انرژي مثبت و منفي، بستگي به پاکي و صافي دل آدم ها داره و اين پاکي و صافي و روراستي نکته ايه که از هر چيز ديگه اي در اين دنيا در نظر من با ارزش تره. معتقدم و ديده ام که آدم هاي با دل صاف و پاک مسبب خيرند و کساني که تو دلشون به ديگران حسادت مي کنند (و مخصوصا اون حسادت رو پنهان مي کنن و در ظاهر با اون افراد دوستي هم مي کنن) و يا کساني که براي ديگران خير نمي خوان، براي خودشون هم خير پيش نمي آد.

خلاصه صداقت و خيرخواهي شعار منه و معيارم براي سنجش آدم ها. اين دوستمون که سبب خير شد، در ماجراي موبايل، يکي از اون دل پاک هاي ايه که واقعا در خيرخواهي براي همه، خيلي خيلي کامله و همچنين؛ عزيزترين، مي تونم بگم خوب ترين و خيرخواه ترين آدم و مثبت ترين آدمي ايه که ديده ام.

اما خودم؟؟ شرمنده که اصلا با معيارهاي خودم آدم خوبي نيستم. حقيقتش، نمي تونم، نسبت به آدمي که بهم بدي کرده؛ آرزوي خوبي بکنم و اين تفاوت بزرگ منه با عزيزترين. من بدي رو نمي بخشم و اگر بتونم تلافي مي کنم و يا آرزو مي کنم که تلافيش سرش بياد (که معمولا هم مي آد!) .... اما عزيزترين نه تنها تلافي نمي کنه که از ته دل مي بخشه و همش فکر مي کنه که اون آدم چه مشکلي داشته که باعث شده، همچين فکر بد يا کار بدي در حق اون بکنه و خلاصه با حسن نيت مساله رو موشکافي مي کنه ... خب براي همينه که از همه دنيا بيشتر دوستش دارم، آخه اون انساني ايه که من دلم مي خواد باشم و معتقدم درسته.

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۳

مدت هاست مي خوام بنويسم: از تماشاي فيلم تروا* در اولين شب نمايش آن (داغ داغ!)، تا احساسات متناقضم در مورد ايران و آدم هايش، و تشکر از دوستاني که راهنماييم کردند در مورد نحوه اقدام براي مهاجرت به کانادا، و تا سفر مادر و پدرِ عزيزترين به دبي و کروز روي آب خور دبي و بلي دنسينگ و خانم هندي که شکم و سينه بلي دنسر را با شال پوشاند و من هم براي نجاتِ زيبايي دختر بيچاره، دست به کار شدم و زير نگاه عصباني اون خانوم و نگاه مشتاق آقايونِ ترسو با يک حرکت شجاعانه! او را آزاد کردم! و...
اما اين زلزله، حسابي همه چيز را بهم ريخت. نمي دونم آيا واقعا اون زلزله وحشتناکي که سالهاست ته ذهنمون منتظر اومدنش توي تهران هستيم؛ خواهد اومد يا نه؟ خلاصه که زلزله من رو ترسوند و خيلي نگران کرد.
آرزو مي کنم هيچ وقت اتفاق نيافته.

اوضاع من خوبه و بر وفق مراد. در حال ورزش کردن و شام نخوردنم، ولي هنوز هيچ گونه تغييري مشاهده نمي شود! به وبلاگ ها کمتر از قبل سر مي زنم اما هنوز هم از خوندن نوشته هاي قشنگ خيلي لذت مي برم.

اوضاع کاريم هنوز بهم ريخته است و من هنوز راضي نيستم. البته من اصولا از اون دست آدم هام، که راضي و سرحال نگه داشتنم، خيلي کار سختي ايه.

يک چيزي هست؛ چند وقته توي ذهنم، بگمش: قدر زندگي رو بدونيد. قدر زندگيتون رو بدونيد. خوشبختي هر کس ته دل خودشه و آدم بايد خم بشه، روي قلبش و توش رو نگاه کنه و خوشبختيش رو ببينه.
خوشبختيتيون رو ببينيد و لمسش کنيد. اينقدر منفي باف و نااميد نباشيد. اينقدر براي خوشبخت بودن، طلبکار ديگران نباشيد.
اگر کسي به آدم بدهکار باشه، خودشه و نه هيچ کس ديگه.

اينقدر سخت نگيريد. دنيا همينه که هست. ما سعي کنيم يک کم، بهترش کنيم و خودمون و ديگران رو عذاب نديم.

بعضي کامنت ها خيلي فکر آدم رو مشغول مي کنه. دوست عزيزي که زندگي خودش و عزيزترينش رو به زندگي من و عزيزترين شبيه دونسته و البته خيلي هم به ما لطف داشته. ارزو مي کنم که هميشه خوب و خوشبخت باشيد. هميشه. ممنون.

يک عزيزترين داشتن و تا ابد خوشبخت بودن کار سختي نيست. امتحانش کنيد.

*Troy