چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵


مهمونی بوديم دوستمون زنگ زد، فرياد می زد. از صداهای توی تلفن می شد فهميد که توی جای خیلی شلوغی ايه. عجيب بود چون نيمه شب بود. فرياد می زد: کمک، کمک کنيد، بچه ها رو کشتن.
-کجايی ممد؟ چی می گی؟ چه خبره؟
-تو کويم .. کجاييد شما؟ بچه ها رو کشتن.
-کوی؟ کوی دانشگاه يعنی؟ اميرآباد؟
-آره بابا، بيا بيا ببين، وای خدا از پشت بوم انداختنش پايين .. فقط بياين کمک ..
-چی داری می گی ممد؟ چه خبره؟ مگه می شه؟
...
چی شد؟ اا قطع شد.

-عزيز چی شده؟
-نمی دونم. ممد بود می گفت کمک!
کمک! يعنی چی؟ اين ممد هم که با اين نصف شب زنگ زدن هاش!

فرداش سر کارم، عزيزترين زنگ می زنه.
-ديشب به کوی حمله کردن بچه ها رو زدن و بردن ..
-اااا يعنی تلفن ممد؟
-آره
-بريم پيش بچه ها
-می ام دنبالت ...

برای اينکه کاری کرده باشيم با توجه به آمار گمشده های اون روز و کشته های احتمالی که هی تعدادشون بالاتر به گوشمون می رسيد، رفتيم از مامان عزيزترين يک قواره پارچه مشکی که مربوط به مراسم عزاداری عمه عزیزترین بود رو گرفتيم، کلی بازوبند درست کرديم و رفتيم کوی.
از همون سر چهارراه اميرآباد و جلال آل احمد، بچه ها راه رو بسته بودن. چند تايی رو شناختيم و راهمون دادن. شروع کرديم به بستن بازوبندها ..

-ببند به پيشونيم ..
-آخه اين ها کوتاهن.
-حالا امتحان کن
-خوب شد؟
-آره
-به بازوت هم ببندم؟
-باشه

کاش روی ماهت رو بوسيده بودم احمد
کاش دستم شکسته بود و اون بازوبند سياه رو نمی بستم برات
کاش اينقدر خوش تیپ نبودی توی اين عکس

کاش من رو گرفته بودن به جای تو


عزيزترين هروقت حرف برگشتن به ايران رو زدم احمد باطبی رو به يادم بيار ...

هروقت که حرف تو رو می زنيم من و عزيزترين فقط نگاهی پر از شرمندگی به هم می اندازيم و می گيم ما می تونستيم به جای تو باشيم ...
ما رو ببخش

پنجشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۵

بانو قدقد و قاقا


وقتی که قدقدی به دنيا اومد بايد براش پاسپورت می گرفتيم که بعد ويزای اقامتش توی امارات رو، توی اون بزنيم چون می خواستیم توی ۴ هفتگی قدقدی بریم تهران!. (بعدا البته قانون عوض شد). از کنسولگری گفتن که جزو مدارک لازم سه قطعه عکس پرسنلی ايه! حالا بيا از بچه ۳ هفته ای عکس پرسنلی بگير. ما هم که مثل هر پدر و مادری در برابر اولين بچه اش، فکر می کرديم بچمون الانه که بشکنه! يک عالمه لباس تنش می کرديم. جرات نداشتيم از خونه بيرون ببريمش (غير از سفر به ايران البته!!). خلاصه که عزيزترين يک عکس توی يک لباس صورتی با يک کلاه صورتی کیپ روی سرش، ازش گرفت که ما بهش می گيم ْ رفتگر نمونه محل! ْ آخه توی اين عکس سياهی خاکستر اسفند که به پيشونيش ماليده بوديم هم معلومه! بعد عزيزترين توی کامپيوتر اون خاکستر رو حذف کرد و همون عکس شد عکس پاسپورت دخترک! که کلی هم کارمند سفارت قربون صدقه اش رفته بود.
حالا هم برای مهدش عکس می خوان. اين دفعه ديگه دستمون بازتر بود. کلی گشتيم تا يک عکس دخترونه پيدا کنيم و همون رو باز عزيزترين ويرايش کرد و پرينت گرفت برای مهد خانوم خانوما.
دختر کوچولوی ناز من شبيه پسرهاست. گوشهاش هم که سوراخ نيست و من هم که همش لباس های پسرونه و راحت و آبی رنگ تنش می کنم. حالا کم کم دارم از پرستارش ياد می گيرم که لباس چين چينی و جوراب شلواری پاش کنم. براش ۳ تا جوراب شلواری خریدیم. وقتی لباسش رو تنش می کنم، بهش می گم خيلی خوشگل شدی. اون هم می دوئه می ره جلوی آينه خودش رو نگاه می کنه و ذوق می کنه.
اگر روی لباسش تصوير فيش=ماهی يا توپا=هر چيز کمی تا قسمتی گرد! و يا گل باشه که ديگه هيچی حسابی کيفور می شه.
امروز روز آشنايی با گياه بود توی مهدشون. برامون نامه داده بودن که يک گياه همراه بچتون بفرستيد. ديشب نزديک ساعت ۱۰ يکهو يادمون افتاد که هنوز گياهی براش تهيه نکرديم. سريع (یک و نيم دقيقه فقط طول کشيد حاضر شیم که خودش يک رکورده) از خونه زديم بيرون. بچم خودش دلش کاکتوس می خواست چون بالای خارهاش يک گل خوشگل داشت، ولی ما از خارش ترسيديم و يک گياه برگدار براش خريديم که هيچ تحويلش نگرفت. من البته اصلا نمی دونم که گلگلک ما چی از برنامه سبز امروز مهدشون فهميده ولی خبر دارم که بعد از فعاليت سبزش حسابی گرسنه شده و همه غذاش رو خورده!
بعضی وقتها دختری وقتی راه می ره دستهاش رو به تقلید از باباش می ذاره پشتش و آروم آروم قدم می زنه و برای اطرافش سر تکون می ده. بعضی وقت ها بعد از اینکه لباسش رو پوشید دلش می خواد کیفش رو بندازه توی بازوش و راه بره. بعضی وقتها هم بارنیش رو می ذاره توی کیفش و می گیره دستش و با خودش این ور و اون ور می بره. عاشق کفش هاشه. همشون رو هی می گیره دستش از این ور به اون ور. بعضی وقتها هم می آره که توی خونه پاش کنم و هی ذوق می کنه و می گه: پاش=کفش. وقت می خوام کفشش رو در آرم باید با احتیاط این کار بکنم وگرنه گریه سر می ده که دوباره پام بره. دیگه هم مهلت نمی ده که پاش کنم و هی گریه می کنه! وقتی هم که کفشش رو درآوردم سریع باید تمیزش کنم چون الانه که عین عروسک بغلشون کنه و نازشون کنه.
از مادرجون خواهش کرده بوديم از کتاب های کانون برای قدقدی بيارن چون عشق قدقدی قبل و بعد از بارنی کتابه. يکی از کتاب ها ْدويدم و دويدمْ ئه که بچمون تهش رو که می گه: بالا رفتيم دوغ بود .. پايين اومديم ماست بود، خيلی دوست داره و تکرار می کنه ولی کتابی که عاشقانه دوست داره که ما واقعا فکر می کرديم براش هنوز خيلی زود باشه کتاب بارون نوشته احمد شاملو و با نقاشی های ابراهيم حقيقی ايه. عاشق لک لک هاست و اسمشون رو هم رسما گذاشته قاقا! خلاصه که کتاب قاقا تا حالا ۵-۶ باری دوخته شده و تمام صفحاتش چسب کاری شده و هنوز هم عشق بلا منازع قدقدی ايه.
روی جلد کتاب نقاشی ابره و زيرش نوشته بارون. حالا اين چند روزه که اينجا همش ابری و بارونی ايه هی به آسمون اشاره می کنه و می گه بارون بارون. البته اول دنبال ماه می گرده بعد که پیداش نکرد می گه بارون. ولی به قطره های بارون که می چکن می گه آبا=آب!
دیشب که رفتیم براش گیاه بگیریم زیر آبا، هات داگ خوردیم و خیلی چسبید.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

Life is beautiful!

ساعت ۷:۴۵ صبحه. عزيزترين رفته حموم با صدای زنگ بيدارکن موبايلم از خواب بيدار می شم. صدای عطسه و سرفه های عزيزترين رو مي شنوم. طفلک دوباره سرما خورده ، آخه اين قدقد عزيزم ديگه همه ميکرب های عالم و آدم رو با خودش می آره تو خونه و ما هم هی سرما می خوريم. حالا خدا کنه مريضی سختی يک وقت از کسی نگيره.
در همون حالت خواب آلوده برای عزيزترين دستی به نشانه سلام و خداحافظی تکون می دم. يواشکی می گه قدقدی خيلی ديشب سرفه کرد ها. بهش می گم حالا نگاش کن چه خوشگل خوابيده. واقعا هم خيلی خيلی خوشگل و آروم خوابيده فرشته کوچولوی من.
حالا ۸:۱۰ صبحه. عزيزترينم رفته و من دارم آروم آروم لباس می پوشم. هيچ صدايی نمی کنم اما قدقد می فهمه مامانش پيشش نيست از خواب بيدار می شه و می خواد گريه کنه که می پرم پهلوش. سر خوشبوی عرق کرده اش رو بغل می کنم و بهش شير می دم. سعی می کنم خيلی آرامش داشته باشم. قراره ۵۰ دقيقه ديگه از هم جدا بشيم لازم نيست از حالا عزا بگيرم!
بعدش براش بارنی می ذارم که علاقه مند بشه از تخت بياد پايين. شروع می کنم به لباس پوشوندنش. وقتی به يونيفرم مدرسه اش می رسيم مقاومت می کنه.
ديگه ۸:۴۰ شده می دونم که به کارم دير خواهم رسيد اما مهم نيست می خوام با آرامش و حس خوب از خونه بيرون بريم. نازنينکم توی کالسکه اش نشسته. چقدر اين پياده روی ۱۵ دقيقه ای صبحمون رو دوست دارم. سر راهمون گل می چينيم (فقط گل ها کوچولوی پريوش رو به گلی قبول داره و با شادی و کیف تو دستش می گيره) اما لحظه ای که به سمت مهدش می پيچيم، گل ها رو پرت می کنه روی زمين. بميرم.
وقتی به معلمش می سپرمش بهش می گم بچه من تازه مهد رو شروع کرده طبيعی ايه که گريه کنه، لطفا بغلش کن. اون بچه گريه ئو هنوز داره گريه می کنه. دخترک من هم گريه شديدی می کنه. خودم هم اشک هام سرازير شده. می آم از در بيرون. کمی صبر می کنم برمی گردم و از لای در نگاهش می کنم. دارن توی صف ورزش صبحگاهی می کنن!( مثل اينکه مدرسه های بچگی ما هم به روش منتسوری بوده و ما خبر نداشتيم!) معلمش دستهای قدقد رو گرفته و بالا پايين می بره، حتی کمرقدقدم رو هم می قرونه! دخترکم سرحاله، هنوز از غريبی فضا گيجه. هنوز عادت نکرده ولی ديگه گريه نمی کنه و مشغوله. بدون اين که ببيندم براش بوسه ای می فرستم و با خيال تقريبا راحت می رم به سمت کار.
ساعت ۱۰:۴۷ مامان نازنينم به شماره مستقيمم تو شرکت زنگ می زنه. هيچ حسی بهتر از ديدن شماره خونه مامان اينا روی تلفن و بعد صبر کردن برای زنگ بعدی و جواب دادن نيست.
ساعت ۱۱:۴۰ به مهد قدقدی زنگ می زنم، می گن گل گلی نهارش رو خورده و خوابيده. می دونم که خيلی خوابش می اومد.شب ها دوست داره با هم باشيم و دوست نداره زود بخوابه. دیشب به زور ۱۱:۳۰ خوابيد. چه خوب که خوابيده. چه خوب که عزيزترين ساعت ۱ مي ره دنبالش. چه خوب که تا ۲ با باباشه و چه خوب که با هرا (پرستارش) دوسته و با هم می مونن تا ۶، که دوباره باباش بره پيشش. چه خوبه که ۶:۱۵ می آن به سمت من و بالاخره ساعت ۶:۴۵ عصر دخترکم رو دوباره می بينم. چه خوب که با هميم چه خوب که هم رو داريم و چه خوب که عزيزترين هست، قدقد هست، مامان هست ............. و من هستم.

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

نشد که مامان عزيزم بيان پيشمون. بهم زنگ زدن به من دلداری دادن که همه چيز خوب خواهد شد نگران نباش.
قدقد ۳ روزه که می ره مهد. فعلا سردرگم و گيجه. نمی دونم دوست داره يا نه. ۲ روزه ياد گرفته بگه بيبی، صبح بهش می گم بيا بريم پيش بيبی ها سرش رو به چپ و راست می چرخونه و می گه: نه نه نه.
اين يک بازی ايه بينمون و اين کار رو خيلی بامزه انجام می ده. مجبور شدم ميد رو تمام وقت کنم که هی نخواد دنبال کار ديگه بگرده و يک وقت بره. با قدقد خيلی خوبه و اين خوب مهمترين چيزه.
ساعات کار عزيزترين عوض شده در نتيجه صبح ها زودتر می ره سرکار و ما بی ماشينيم. (البته خودش اصرار می کنه که ماشين رو بذاره پيش ما اما) من ترجيح می دم قدقد رو با کالسکه ببرم به سمت مهدش. امروز صبح خيلی خوش گذشت. يک ۲۰ دقيقه ای با هميم و خوش می گذره.
وقتی گذاشتمش مهد اولش پشت سرم گريه کرد ولی بعد از چند دقيقه نگاه کردم ديدم آرومه و با همون حالت سردرگم داره بقيه رو نگاه می کنه. يکی از مشکلاتش اينه که زبونشون رو نمی فهمه و ديگه اين که يک بچه ای هست که همش گريه می کنه و قدقد هم اونو نگاه می کنه و بغض می کنه. عجيبه که انگار من و قدقد تنها کسانی هستيم که اون بچه گريون رو می بينيم. هيچکس ديگه محلش نمی ذاره طفلک! بايد به مامانش بگم!
ديروز ديدم هرچی که براش گذاشته بودم اعم از نهارش که برنج و گوشته و ماست به اضافه کراکر و پنير و بيسکوييت هاش و پفکش و ام اند امش رو همه رو خورده!!!
نمی دونم معلمش از اين گنجينه کوچيک قدقد به بقيه هم داده يا اينکه قدقدی حوصله اش سر رفته و همش مشغول خوردن شده؟!
قدقدی کپلی نازنين من الان توی خونه خوابيده با دوربين می تونم ببينم که قدقدی روی پهلوی راستش خوابيده توی تختش و ميد هم داره لباس ها رو اتو می زنه. من هم دارم فروغ با صدای
خودش گوش می دم و روز آرومی دارم سر کارم و عزيزترين روز شلوغی داره سر کارش.
راستی داشتم اینجا رو می خوندم یادم افتاد که فیلم مشترک من و عزیزترین هست: <خانه دوست کجاست؟>

سهم من سهم من ... (فروغ)
چرا دلم گرفته؟ چند وقته دلم گرفته؟ کی دلتنگي من رفع خواهد شد؟ کی ديگر دلتنگ نخواهم بود؟
اين اعتقاد قلبی منه:
هيچ صيادی در جوی حقیری که به گودالی می ريزد مرواريدی صيد نخواهد کرد.
به نظر من اين وحي اه.