سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

باز هم نقره ی من

دخترم اخیرا یاد گرفته می گه: فکر می کنم ... مثلا وقتی ازش می پرسم فلان چیز کجاست؟ یک کمی من و من می کنه و می گه: فکر کنم اینجاست. بعد با یک حالت خیلی بامزه ای مثلا شروع می کنه دنبال اون چیز گشتن. چشمهاش و تو کاسه می گردونه که مثلا داره این ور و اون ور رو نگاه می کنه.
عزیزترین رفته مسافرت و بابا بزرگ نقره خانوم اومده پیشش. دخترک هم از فرصت سواستفاده می کنه و نمی ره مهدش! دیشب بهش می گم دلت برای اسکولت تنگ نشده؟ می پرسه: برای تیچر؟ برای یک عالمه بیبی ها؟!!!
یاد گرفته از ترکیب یک عالمه استفاده کنه و این کار رو خیلی قشنگ می کنه و جملات قشنگی می سازه.
خیلی آهنگ خوندن و زدن و ساختن رو دوست داره و متاسفانه این چیزی ایه که من درش خیلی ضعیفم.
طفلک بچه ام! وقتی من براش آواز می خونم اولش خیلی خوشش می آد ولی وقتی می بینه ریتمش خراب شده و دارم خارج می خونم می گه: مامان تو نخون! البته خیلی با محبت می گه که من ناراحت نشم ولی خب خودم خیلی ناراحتم که نمی تونم سهمی در پرورش استعداد موسیقیاییش داشته باشم.
گل گلم یک کمی مریض شده بود، گیر داده بود که ببریمش دکتر! بالاخره رفتیم دکتر تا از دکتر اومدیم بیرون حالش خوب شده بود و بدو بدو می کرد! عزیزترین می گفت: دکتر تو گلوش گیر کرده بود :)
قدش رو اندازه گرفتیم به نسبت سنش دکتر حدس زد قدش 78 سانت است ولی وقتی اندازه گرفتیم از اسکیل دکتر بیرون زد. ماشالاه شده 95 سانت! ولی وزنش همونه که از یک سال پیش بود همین طور 100 گرم 100 گرم وزن می گیره. حالا شده 16.6 کیلو. آخی دلبرم.
عزیزترین ازش می پرسم: بابا چی ایه؟ جواب می ده: خییییلییییی عاشیق نقره است!