پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

من شب ها مالیخولیایی می شم. عزیزترین می دونه که از ساعت 5/10 به بعد دیگه نمی شه با من حرف زد! شب ها دلم تنگ می شه. شب ها از همه چیز ناراضی ام ومی خوام همه چیز رو تغییر بدم (البته غیر از بوی عزیزترینم و غیر از سر خیس و عرق کرده قدقدم!)
شب ها خونمون کوچک تر می شه. محل کارم دورتر و من خسته تر.
شب ها عهد می کنم که از فردا سر کار نمی رم و حتما می خوام برگردم ایران و از پرستار قدقد خیلی عصبانی ام و می خوام کله معلم مهد قدقد رو بکنم.
شب ها پاهام درد می کنه و کمرم خیلی درد می کنه و خیلی زشتم و روز به روز دارم زشت تر می شم و این 5 کیلوی لعنتی اضافه رو هرگز نمی تونم کم کنم و ترافیک اعصاب خرد کن دبی رو دیگه اصلا نمی تونم تحمل کنم و هرگز تو عمرم نمی تونم فوق بخونم و همیشه انگلیسی ام در همین حد مزخرف خواهد موند.
شب ها بدترین مادر دنیا و بدترین همسر دنیا و بدترین دختر دنیا و بدترین خواهر دنیا هستم.
شب ها خیلی خیلی خسته ام و غمگین ... و این تنها وقتی ایه که با خانواده نازنینم می تونم بگذرونم ..
اما به محض اینکه نور روز از پنجره می آد تو می تونم (انرژی دارم) برم حموم و دیگه اونقدر ها هم زشت نیستم و دخترم خیلی خوش اخلاقه و راحت و سریع لباسش رو می پوشه و خونمون خیلی قشنگه و جای عزیزترین که زودتر از ما از خونه رفته، خیلی خالیه و بسته بندی نهار خودم و قدقد خیلی مزه می ده و ..
عاشق اون لحظه ای هستم که لباس پوشیده و خیلی مرتب و قشنگ دست در دست هم از آسانسور می آییم بیرون ..
کسی که اون لحظه ما رو ببینه از شب های من هیچ خبر نداره و هیچ نشانی ازشون نمی تونه توی اون لحظه پیدا کنه.
و بعد تمام روز رو که انرژی دارم و همه مشکلاتم قابل حله و خوشحالم و خودم رو و عزیزترینم رو و دخترم رو و خونمون رو و کارم رو خیلی دوست دارم ... از عزیزانم دورم ....
دنیای غریبی ایه.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۶

من گم شده ام. نمی دانم چه می خواهم. یک لحظه چیزی را با شدت تمام می خواهم و لحظه دیگر اصلا نمی خواهمش.
من گم شده ام. چه چیزی درست است و چه چیزی نیست؟
من، آدمی که خطوط برایم چنان واضح و روشن است که از اینکه دیگران آنها را نمی بینند، متعجبم؛ هیچ نمی دانم.
قدم بعدیم چه باید باشد؟ نمی خواهم حیاتم را در بی خبری و بلاتکلیفی بگزرانم.
من گم شده ام و از هیچ چیز بیش از گم شدن نمی ترسم.
حال می بینم که می توانند اوقاتی وجود داشته باشند که هیج ندانی درست چیست و نادرست چیست.
چنین گم شده! من که هستم و به کجا می روم. من خوب نیستم. من نادانم و در نادانی خود می مانم.
من گم شده ام و برای من یافتنی وجود ندارد.
زندگی کردن یعنی پیمودن یک سری مسیر پیموده شده؛ گفتن یک سری حرف گفته شده، شنیدن یک سری حرف شنیده شده ...
من که هستم؟؟؟؟ نمی دانم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

پیش به سوی ترک دبی

اتفاق عجيبی افتاده، تصميم گرفتم به ترک دبی و اگر خدا بخواد برای کانادا يا استراليا.اگر کسی راهنمايی ای می تونه بکنه لطفا دريغ نکنه.
دليلش اينه که دبی واقعا دیگه جای زندگی نيست. خيلی خيلی شلوغ شده و ترافيک بی داد می کنه. من مسيری رو که پياده ۳۰ دقيقه است با ماشين ۲۵ دقيقه ای می آم با کلی اعصاب خردی.
با اين راننده های هندی وحشتناک که اصلا سايز ماشينشون دستشون نيست که همه راننده ها می دونن که اين بزرگترين گناه در رانندگی ايه.بعد با اين راننده های عرب وحشتناک که فقط می خوان ماشين های مدل بالاشون رو بغرونن (صدای موتور ماشين رو تا آخرين حد در آرن) و اصلا براشون مهم نيست که چقدر اين رانندگی خطرناکه و چقدر باعث کشت و کشتار می شه هر سال.
بعد هم دو تا اتفاق عجيب افتاده، دو تا برخورد عجيب با عرب های لوکال (اماراتی)، که ما رو بيشتر از اونها متعجب کرده چون ابدا امکان نداشت همچين اتفاقاتی ۳ سال پيش بیافته. اينقدر عرب های مخصوصا اماراتی و سعودی مودب و با شخصيت بودن (به قول سطحيش می گن پول داشتن بهشون کلاس هم داده) که هميشه از برخورد باهاشون لذت می برديم. ولی خدا نصيب نکنه شلوغی، ترافيک وحشتناک و آلودگی هوا اين ها رو هم ديوونه کرده.
مورد اول اين بود که قدقد مريض بود و رفته بوديم دکتر برگشتنی، پشت چراغ قرمز، ما داشتيم در مورد نتايج ويزيت دکتر حرف می زديم و قدقد توی صندليش (عقب) در حال غر زدن بود و ما حواسمون پرت شد و چراغ رو که سبز شده بود نديديم. ماشين عقبی که يک آئودی خفن بود با يک عرب لوکال سوارش شروع به بوق زدن و چراغ زدن کرد. محلش نذاشتيم وقتی که چراغ (بعد از صد سال) دوباره سبز شد ديديم سعی می کنه بپيچه جلوی ما، ما هم گاز داديم و دور شديم فکر کرديم که تموم شده ديگه. بعد يکهو ديديم دنبالمون کرده و داره با چه سرعتی سعی می کنه بپيچه جلومون. ای بابا چه خبره. وقتی بالاخره تونستيم يک جايی کنار بزنيم و طرف هم کنار زد شروع به داد و بيداد کرد و لب مطلب هم اين بود که چرا سبز شد راه نيافتادی. عزيزترين از همون اول هم هی سعی می کرد آرومش کنه ولی فايده نداشت. حالا مردم هم همه هندی هيچکی جرات نمی کنه بياد نرديک. خلاصه که ديدم نمی شه از ماشين پياده شدم و قدقد رو که حالا داره مثل ابر بهار گريه می کنه بغل کردم و اومدم می گم بابا چکارمون داری؟ ديدم نخير يارو بی خيال نمی شه و چنان کولی بازی راه انداخته که بيا و ببين همش هم می گه که من تو ارتشم الان زنگ می زنم دوستم بياد پدرتون رو درآره!! عجب!! من هم ديدم که نخير نمی شه. حالا یک ساعته که ما دو قدمی خونمون با بچه مریض معطلیم. بنابراين ديگه ديدم نبايد دست رو دست بذارم اومدم وسط خيابون و ماشين ها رو نگه داشتم و شروع کردم به داد و جيغ زدن. که ای وای به داد برسيد يک مرد بين شما پيدا نمی شه بياد ما رو از شر اين نامرد نجات بده (حالا همش به انگليسی!!) خلاصه که تک و توک عربی که وسط دريای هندی بودن اومدن جلو با اين عرب زبون نفهم داستان ما صحبت کردن اون هم سوار آئوديش شد و گاز داد و رفت!!! به همين راحتی.
در حالی که دقيقا همين اتفاق چراغ عوض شدن و ندیدن برای عزيزترين قبلا (۳ سال پيش) افتاده بود و ماشين عقبی حتی بوق هم نزده بود .. خب چه اشکال داره الان سبز می شه می ريم.این مساله مال ۳ ماه پیشه. دو سه روز پیش هم یک خانوم لوکال با suv خیلی گنده اش نزدیک بود بزنه به خانوم نازنین میانسالی که همراهمون بود. من که گقتم ای چه خبره؟ زده روی ترمز و فحش و داد و بیداد به جون من که من می دیدم، اگر تو عینکی هستی و نمی بینی من می دیدم و می دونستم بهش نمی خورم (رو رو برم!) و خلاصه که استیوید شیعه گو بک تو یور کانتری و هو ریسپکت فور پیپل او دیس کانتری و .. خلاصه که چون نزدیک بود به ما بزنه ما بدهکار شدیم!!
غير از بدذاتی عربهای اين داستان عامل به شدت تحريک کننده اعصاب، ترافيکی ايه که کسی (مخصوصا لوکال ها و قدیمی ترها) اصلا بهش عادت نداره و همه رو ديوونه می کنه. حالا تصميم من و عزيزترين اينه که ما سعی کنيم تا اونجايی که می شه آروم بمونيم و ما ديوونه نشيم.ولی خب دلیلی نداره که اینجا رو تحمل کنیم. بعد از راه افتادن مترو و احتمالا کم شدن ساخت و سازها، بلکه این عربها دست از پروژه های عجیب و غریب بردارن و اینجا بشه جای زندگی که خودشون می گن سال ۲۰۱۵ خواهد بود. اونوقت ما (اگر خدا بخواد) می تونیم با یک پاسپورت دیگه برگردیم و خواستیم بمونیم اینجا ... همه اینها توی سرم می گرده .. نظر شما چیه؟

پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

يک بحران عجيب و غريب رو پشت سر گذاشتم چند وقتی يک آدم ديگه شده بودم. خودم رو نمی شناختم انگار روحم تسخير شده بود.خيلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم که همه چيز به خير گذشت و همه چيز به سلامت گذشت. خيلی خيلی خدا رو شکر.
پنج شنبه آينده دارم می رم تهران فقط با پرداخت ۱۱۰ درهم! اون هم با هواپیمایی امارات! چون دارم از مايل هايی که عزيزترين حين سفرهای زيادش به اينور و اونور جمع کرده استفاده می کنم.اين طوری صاحب بليط شدن خيلی مزه می ده. دخترکم هنوز دو سالش نشده و هنوز بليط نمی خواد. البته که می خواد ماشا الله چون کاملا ديگه عقلش می رسه.اگر خدا بخواد يک يا دو سفر مجانی ديگه هم می تونم برم.همزمان با سفر ما عزيزترين می ره به عربستان سعودی!! دوست و همکار مصريش می خواد به زور ببردش مکه. من هم بهش می گم جلال آل احمد هم رفته ديگه تو هم بهتره بری و اونجا رو ببينی. مامانم خيلی خوشحاله که داماد لامذهبش حاجی می شه ! از همين لحظه اول که بد جور تو ذوق عزيزترين خورده چون دوست مصريش با تاکيدات فراوان گفته بايد شيو کنی هااااااااخلاصه شاکی ايه که اين مذهب بدجوری به جاهای خصوصی آدم کار داره و می گه که کاملا معلومه که برای عربهای کل کثافت ۱۴۰۰ و خورده ای سال پيش اومده که همش رو شستشو و تميزی تاکيد داره در حالی که مسيحيت اولش می گه به کسی بدی نکن! يعنی که چقدر شيوه های اين دو دين با هم فرق داره.در هرصورت من دارم می آم تهران هورررا.