پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

آدم که دور از همه است و خبری ازشون نداره و تماس تلفنی ای هم برقرار نیست، همش می افته به فکر و خیال و حتی خواب و خیال!
دوماه و چند روزه که از تهران اومدم، هیچکس از فامیل رو نتونستم ببینم. دلم برای همه تنگ شده حتی کسانی که به طور معمول فکر می کنم دوستشون ندارم.
همش یاد خاطرات کودکی و مهمونی ها خونه این و اون می افتم و دلم تنگ می شه. حالا اگر حتی دوباره برم ایران هم نمی رم خونشون ها ولی دلم هواشون رو کرده.
کاشکی این فاصله های زمانی و مکانی و قلبی نبودند. کاشکی می شد الان تلفن رو بردارم و به عموم زنگ بزنم و بهش بگم چقدر چقدر متاسفم که خانومش اینقدر زود از بین رفت و به ثمر نشستن هیچکدوم از بچه هاش رو ندید. خانوم عموم 5 سال کم و زیاد، همش مریض بود و توی بیمارستان یا تو خونه بستری بود. عموم آدم دمدمی مزاجی ایه و کسی در موردش نمی گه که آدم خوش قلبی ایه اما این آدم که دیگران می گفتند به راحتی به محض اینکه زنش مریض شه به دیگری فکر خواهد کرد، تمام این 5 سال رو یک چشم خون و یک چشم اشک موند کنار زنش و بچه هاش رو هم به دندون کشید و نگهداریشون کرد اون هم با چه محبتی ...
آخر هم با حس عجیبی زنش رو به خاک سپرد و مراسمش رو برگذار کرد .. انسان موجود خیلی عجیبی ایه و هر چیزی از هر کسی امکان پذیره
دل من هم برای من بهانه های دل تنگی می تراشه
این ها همش تو فکرم بود و این مطلب گوشزد باعث شد بنویسمشون.
من هم که همش تو وبلاگ خونی تاخیر دارم.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

girl talk

آدمهای خوب همیشه سر مسایل جزئی با هم اختلاف نظر دارند و نمی دونند هدف مشترکی دارند که باید به خاطرش با هم اتحاد داشته باشند. آدمهای بد همیشه با هم اتحاد دارند و به هدف مشترکشون فکر می کنند: دخل آدمهای خوب را در آوردن.

دیروز مهمونی شام شرکت عزیزترین بود. پریروز با قدقدی رفتیم موهام رو کوتاه کوتاه کوتاه کردم. هردفعه به خودم توی آینه نگاه می کنم فکر می کنم وای چقدر زشت شدم. یک 5-6 ماهی لازمه تا دوباره موهام اندازه قبل بشه. ولی عزیزترین معتقده خیلی خوب شده. دیروز هم از صبح ساعت 11 تا عصر ساعت 6 ما دو تا دختر! در حال آماده شدن بودیم! برای وصف حالمون لغت های زیر رو می شه به کار برد:
لاک، سوهان، شیو، اپیل، ابرو، سبیل، دکلره، حموم، 10 بار امتحان لباس، با و بی شال، با و بی ژاکت، با و بی جوراب، این جوراب و اون جوراب!،
ریمل مو، لوازم آرایش، لنز(طبی)، کفش پاشنه بلند، کیف مناسب، ساک مناسب و .. خیلی خوش گذشت. خوبه گاهی (برای من شاید سالی یک بار) آدم فقط به خودش برسه.
خب البته کامپلمنت هایی که گرفتیم تلافی زحماتمون رو در آورد(98 درصد برای قدقد 2 درصد مامان قدقد!)
این هفته از بس با قدقد رفتیم بیرون و من کم غذا خوردم چون عزیزترین نبود، 3 کیلو لاغر شدم و تونستم یکی از لباس های قبل از حاملگیم رو بپوشم. خیلی خوشحال شدم.
حواسم به عکس العمل ها به موهام بود اگرچه بعضی آقایون جوونتر معتقد بودن باحال شده ولی مطمئنم همه خانوم ها و آقایون مسن تر فکر می کردن این خانومه دیوونه است که با داشتن یک قدقد رفته موهاش رو پسروونه زده!!
خلاصه طول می کشه به قیافه جدید خودم عادت کنم.

دیشب به قدقد خیلی خوش گذشت از محیط هتل و بزرگیش و نورپردازیش و همه چیزش خوشش اومده بود. البته اولش با گریه و اوقات تلخی به همه یادآور شد که از هرگونه تماس بدنی اعم از لپ کشی و ناز و نوازش خیلی بدش می آد. بعد که همه درسشون رو گرفتند! شروع کرد به کشف کردن. من هم شدم واکرش از این سر سالن به اون سر و برگشت .. پام مُرد با اون کفش ها!
عزیزترین هاست مراسم بود و هردفعه که می رفت پشت بلندگو روی سن، سالن ساکت که ببینند چی می گه بعد قدقد داد می زد: بابا بابا .. از بس که دلش این هفته براش تنگ شده بود.

فردا و پس فردا رو هم قرار بریم عجمان کمپینسکی هتل تا عزیزترین استراحت کنه و خستگی درکنه. مطمئنم به قدقد خوش می گذره برای اینکه به من هم خوش بگذره باید براش واکر بخریم :)

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵

عزیزترین سخت درگیر جیتکسه. من و قدقدی تنها موندیم دوباره.
من هم عوضش امروز یک روز خیلی پربرنامه برای خودمون ساختم. صبح قدقد رو بردم پیاده روی و زمین بازی، بعد از ظهر استخر عصر هم رفتیم بیبی شاپ که هم یک عالمه بچه ببینه و هم اسباب بازی؛ تازه رایگان بازی هم بکنه :)
اونهم کلی ذوق کرد و جیغ شادی زد و بعد هم با واکر کودکان صد بار توی مغازه دور زد، خیلی خوشمل بود.
توی استخر هم خیلی بامزه است اول که هی اشاره می کنه به آب و هی می گه آبا .. آبا. بعد هم توی آب هی می خواد خودش رو از دست من رها بکنه و بره توی آب . حتی فکر می کنه می تونه اونطور که تو خشکی دست من رو می گیره و راه می ره توی آب هم همون کار رو بکنه!
وای که چقدر بچه ها خنگند :)
تازه شام هم درست کردم که معمولن کار عزیزترینه. سوپ درست کردم یک مطلبی توی یک وبلاگی در مورد لذت سوپ هم زدن خونده بودم که خیلی قشنگ بود، من هم هوس سوپ هم زدن کردم.
راستی که بعضی ها چقدر قشنگ وبلاگ می نویسن آدم مجبوره همه آرشیوشون رو بخونه. بعد هم معمولن منِ خنگ صفحه رو همین طوری می بندم و نمی دونم که این کی بود چی شد. شاید بعدها دوباره پیداشون کنم.

قراره 2 تا از خیابون های اصلی دبی رو (سر جمع چهار تا خیابون بیشتر نداره!) پولی بکنن. دیگه واقعا دبی جای زندگی نیست. تازه افراد بی مهارت رو بعد از شش سال کار کردن توی دبی اخراجشون می کنن! جالبه توی کشورهای دیگه بعد از شش سال آدم صابخونه می شه!
خلاصه که از من به شما وصیت برای دبی اقدام نکنید نیرو و پولتون رو درست و حسابی بذارید برای جایی که بهتون پاسپورت می ده. بعدش اگر خیلی دوست دارید بیایید دبی کار کنید با پاسپورت غربی حقوقتون حداقل 5 برابره. بدیشم اینه که آدم یک جور بدی توی دبی زمین گیر می شه. ما یک دوستی داریم که 4 ساله (اگر بیشتر نباشه) قراره بره یک جای دیگه و هنوز ..

قدقدم عروسکی رو که دوست داره با صدا و محبت تمام بوس می کنه بعدش هم می گه ":آیش" یعنی آخیش!

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

خوراکی مورد علاقه قدقدی ماسته! کافیه بهش بگی بیا ماست بخور! تند تند (شلپ شلپ) با کوبیدن دستهاش روی زمین به صورت چهار دست و پا می آد که ماست بخوره تو راه هم واسه خودش می خونه:" مایشت مایشت .. مایشت!" وقتی می ریم سوپرمارکت به قسمت ماست ها که می رسیم نشون می ده و با خوشحالی می گه:"مایشت"
ماشین باباش رو می شناسه، وقتی می خوایم بریم بیرون کلید ماشین رو می گیره به سمت ماشین و می خواد روشنش کنه. به ماشین هم می گه: "مایشی!" (به شباهت مایشت و مایشی توجه کنید!)
یک کفش واقعی از این کفش دخترونه های خیلی خوشگل براش خریدیم. بعد دیدیم کشون کشون (چهار دست و پا، تو هر دستش هم یک کفش!) آوردشون و هی داره سعی می کنه پاش رو بکنه توشون! بهشون هم می گه:"کَیفش!" (با فتح ک)
تا می بینه داریم لباس می پوشیم بریم بیرون همون کفش رو با چنگ و دندون می کشه می آره که من هم می آم بریم! قربون دختر پایه ام برم من!
اگر کفش های دیگه اش رو هم پاش کنم گریه می کنه و در می آره و به "کیفش" اشاره می کنه که اون! اولین پوشیدنیشه که بهش تعلق خاطر داره!
جلوی تلویزیون پا می شه وایمیسته و دست می زنه. من هم هی تشویقش می کنم و می خونم" قد قد بلده وایسه .. قدقد بلده وایسه"!
این طور که می گم یک نگاه مغرور و خوشحالی به دور و ور خودش می کنه که بعله، بلدم .. بعد تالاپی می آد پایین .. ای بابا بچه وایسا دیگه حوصله مون سر رفت.
فکر می کنم چون دور و ورش بچه دیگه ندیده رقابت و هیجانی نداره که زودتر وایسه و راه بره و شاید هر چه که می گذره هم سخت ترش می شه.
وقتی می ریم بیرون و یا حتی تو خونه هی دلش می خواد که دستش رو بگیریم راه ببریمش اما اگر سعی کنیم دستش رو ول کنیم هول می کنه.
یک پیشرفت داشته از دیشب، با عزیزترین یک دستی قدم زده.
اینقدر اینقدر این تصویر قدقد دست در دست عزیزترین قشنگه قشنگه قشنگه ..

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

یک دختر کوچولوی خیلی ناز با صورت تمیز و خندان، لباس خوشگل و دامن پفی نتیجه یک روز کامل زحمت یک مادره. این تصویر کامل و بی نقص می تونه در عرض 5 دقیقه آب بشه و از بین بره. چون اون کوچولو گریه میکنه، لباسش رو یا دستش رو یا دور دهنش رو کثیف می کنه یا گرسنه اش می شه یا پوشکش باید عوض شه یا خوابش می آد یا حوصله اش سر رفته. حرف هم که نمی تونه بزنه ...
الان یک سال و نیمه که من نتونستم سه ساعت پشت سر هم و بدون وقفه بخوابم. تازه من آدمی بودم که اگر یک ساعت از خوابم کم می شد سرگیجه و حالت تهوع داشتم، چه جوری طاقت آوردم خودم هم نمی دونم.
من نمی خوام با نوشتن از عسلیات! قدقد، مامان یک دختر کوچولو بودن رو یک چیز فوق العاده و فرشته گونه نشون بدم. در واقع همون طور که قبلا هم گفته ام نگه داری کردن از یک بچه کوچولو خیلی سخته و آدم اصلا نباید قبل از اینکه آمادگی صد در صد داشته باشه بچه دار بشه. قبلا هم گفتم بچه دار شدن یک کاری نیست که آدم انجام بده و تموم بشه، کاری ایه که وقتی انجامش دادی (اگر خوشبخت باشی) تا آخر عمرت گرفتارشی.
منتها از یک نظر دیگه نمی شه که بچه دار نشد یعنی خیلی حیفه که ادم بچه نداشته باشه، خیلی حیفه که این همه احساس عجیب و این همه عشق و زحمت رو آدم درک نکنه.
خب پس اگه آدم می خواد که بچه دار بشه بهتره که قبل از این که سنش بگذره و توان جسمی و روحیش تحلیل بره اقدام بکنه. تازه ممکنه بعد از دیدن قدقدِ عسل به این نتیجه برسه که یک قدقد دیگه هم می خوام
اونوقت مثل من هی مجبور می شه سال های عمرش رو بشماره که چطور می شه هر چه نزدیکتر به 30 سالگی و هر چه قبل از 35 سالگی یک دوست کوچولو برای خودم و قدقد و عزیزترین بیارم!
خب زن حسابی زود تر فکرش رو می کردی! قبل از اینکه اینقدر حس پیر شدگی بهت دست بده.
عجیبه که انسان همه کارهای مهمش رو باید یا بهتره که بین بیست و سی سالگی انجام بده زمانی که در اوج قدرت روحی و جسمی ایه اعم از درس خوندن، ازدواج کردن، بچه دارشدن، حرفه تعیین کردن .. آخه چطور می شه آدم همش رو درست و عالی با هم انجام بده؟؟
شاید هم من اشتباه می کنم.

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

قدقد عزیزم از روز تولد من یاد گرفته که پاشه و به مدت یک دقیقه وایسه. به نظرم بهم هدیه تولد داده!
خیلی با احتیاطه و اصلا حاضر نیست بی مهابا قدم از قدم برداره. دوست داره دستاش رو بگیریم و تاتی ببریمش. اونوقت دلش می خواد خودش جهت بده ، دوست داره از خیابون رد شه و بره توی زمین خالی روبروی خونه سراغ توتوها!
عاشق حیون هاست مثل توتو و هاپو و پیشی!
به پیشی هم اول می گفت هاپو! وقتی فیلم حیوانات جنگل مثل شیر و ببر رو نشون می ده می گه: خه خه" . این صدایی که باباش وقتی می خواد بخوردش در می آره!!
عاشق اینه که باباش بیاد بخواد بخوردش و اون هم در بره و بپره توی بغل من. دوست داره سه تایی با هم باشیم همش. مثلا اگر یک کاری کنه که باباش تشویقش کنه منو نگاه می کنه ببینه من هم حواسم هست و دارم براش دست می زنم یا نه؟
فیلیپینی ها رو دوست داره، عزیزترین می گه شانس منه، فکر کردم دخترهای خوشگل بخوان سر حرف باهام باز کنن به خاطر بچه توی بغلم. ولی این بچه ما فقط دخترهای زشت فیلیپینی رو دوست داره!
با خانوم ها تا حدودی خوبه ولی از آقایون فعلا خوشش نمی آد. البته همش رفتارهاش عوش می شه.
حدود یک ماهه که به تلوزیون علاقه مند شده و برنامه های مختلف رو تماشا می کنه و اگر اردک ببینه می گه قا قا!
این اسم خودشه برای پرنده های آبی و اگر صحنه خنده داری باشه می فهمه و باهاش می خنده، اگر احیانا بچه ای گریه کنه اخمشا می ره تو هم و اگر صدا رو کم نکنم یا کانال رو عوض نکنم گریه می کنه.
اما جالب ترین عکس العملش اینه که از بعضی موسیقی ها به شدت می ترسه مثلا وقتی آهنگ "کیل بیل!" پخش می شه از ثانیه اولش چنان هول می کنه و می پره بغل من و به شدت گریه می کنه و حتی بعد از عوض کردن کانال تا مدتی با ترس و لرز تلوزیون رو زیر نظر می گیره.
وقتی آهنگ قری تو برنامه کودک پخش می شه، سعی می کنه پاشه وایسه و یک قر خوشگلی بده که در همین ضمن تالاپی رو پوشکش می آد زمین!

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۸۵

ایر اربیا تا 7 نوامبر برای بلیط تهران تخفیف ویژه داره البته نه زیاد یک چیزی حدود 50، 60 درهم ارزونتره، گفتم شاید به درد اماراتی های عزیز بخوره

بالاخره امروز برای تولدم کیک درست کردم! همین الان برش گردوندم بوش که خوبه! چیز خاصی نیست کیک اسفنجی ساده است که با پودر کیک آماده درست شده.
جالبه که برای یک خانوم همین نوع کیک رو درست کردم تا به درخواست شوهرش از عزیزترین سورپرایزش کنیم اون خانوم هم خیلی راحت برگشت به دوستش به عربی (فکر کرد من نمی فهمم)گفت " نیگا، نکردن حداقل یک کیک واقعی برام بگیرن از سوپرمارکتی جایی 20، 25 درهم! همین کیک اسفنجی آماده رو درست کردن!"
حتما به نظر اون خانوم پختن کیک راحت تر از خریدن آماده اش است!
البته این حرف نمی دونم چرا عجیب ته دلم قلمبه شد شاید چون تا حدودی به ایشون حق می دم. ما که شیرینی و کیک های خیلی خوشمزه ایرونی رو خورده ایم؛ اصلا طعم شیرینی های اینجا رو دوست نداریم و همین کیک تقلبی ای رو که خودم می پزم دوست تر داریم ولی خوب ایشون حتما دلش می خواسته کیکش کمی تزیین و زیبایی داشته باشه که مال ما فقط کمی مربای آلبالو به سبک کوبیسم روش ریخته بود!
ولی خوب درسته که به ایشون حق می دم ولی اینکه فکر کرده بود که بعد از 4 سال زندگی در مملکت عربی من جمله ای که 3 تا کلمه مهمش هم انگلیسی باشه رو نفهمم کم لطفی ایه نه؟؟
خلاصه که برای خودم هم از همین کیک های به شدت معمولی درست کرده ام تازه بدون مربای آلبالو

دیشب برای قدقدی عروسک بارنی خریدیم یک سه ماهی بود دنبالش می گشتیم دیشب نصفه شبی توی اولین سری که رسیده بود به مغازه هه و تازه می خواستن شروع به چیدن کنند پیداش کردیم خلاصه که مامان قدقد بیشتر از قدقد خوشحال شد!

دوستی دوستان عزیز در این دوران دلتنگی خیلی چسبید ممنونم

پی نوشت: کسی می دونه این دوست عزیز کجا می نویسه دلم براش تنگ شده.