سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

1- سه ماهه که قراره کارم عوض بشه و ارتقا پیدا کنه هنوز که هنوزه خبری از تایید و اضافه حقوق نیست. در حالی که من حقوق هرا رو اضافه کرده ام! تازه دیروز خبردار شدم که ممکنه کارم عوض بشه اما حقوقم نه! خیلی احمقانه است .
2- وقتی از ایران برگشتیم قدقدی یک هفته ای خیلی کلافه و بداخلاق بود. خیلی سخت بود. اصلا نمی دونستیم چه کار کنیم. خدا رو شکر حالا دوباره شده همون ناز خاتون قبلی.
3- عزیزترین به خوبی جیتکسش رو بر گزار کرد و الان داره نهایت استفاده رو از زمان بندی ماه رمضون می بره اون هم در جهت تماشای "سوپرانوز" خیلی سخته که همش هم از من می خواد بشینم و تماشا کنم نمی شه که راه برم و تماشا کنم، حتما باید بشینم! اول که نهار و بعد هم که تخمه و میوه و آخر سر حدود ساعت 8 شب می بینم وای خدا چه خبره .... خونه جای زندگی نیست.
4- دلم به شدت برای مامان و بابام تنگ شده. از اینکه بداخلاق بودم آخرهای سفرم از خودم شاکیم. خیلی آدم بیخودیم واقعا. حالا قصد دارم یک نامه بنویسم برای مامانم و براش توضیح بدم چه مرگمه.
5- خب اما چه مرگمه؟ از اینکه نمی دونم قراره چی بشه و بیشتر از اینکه الان هست دیگه صد در صد راضی نیستم شاکیم. در واقع خوشبخت بودن خیلی راحت تر از بلاتکلیفی و غمگین بودنه ...
6- در واقع غمگین نیستم شاکیم.
7- دلبر نازنینم دخترک قشنگم با باباش مرغ سحر می خونه. خیلی هم قشنگ می خونه. می خوایم بذاریمش کلاس صدا!
تازگی یاد گرفته فعل بود رو برای گذشته به کار ببره. و می فهمه که داره در مورد اتفاقات زمان دیگری حرف می زنه. خیلی جالبه. جملات مختلف رو می گه تا ببینه کدوم درسته و کدوم غلط!
توی ایران چایی خور شده! براش که چاییش رو می برم دلش می خواد هر چه زودتر بخوردش. یک قلپ می خوره و حتی اگر چاییش داغ باشه، چشمهاش رو تنگ می کنه و می گه خبه! یعنی خوبه :)( داغ نیست می خوام بخورمش!)

پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

رفتیم ایران و برگشتیم برای دو هفته، عجیبه که دو هفته خیلی زیاد بود. بعد از ده روز دیگه بریده بودم. نه که دلم زندگی فعلیم رو توی دبی بخواد نه، نمی دونستم دلم چی می خواد؟
هری پاتر آخر رو هم خوندم و بعدش افسردگی بعد از هری پاتر 7 گرفتم!
یک سری به آب و هوای پاییزی حساسیت دادم. پاک یادم رفته بود که باد که می آد با بوی گل و گرده و خاک، من عطسه می کنم و دماغ و چشمهام می خاره.بعد هم داروی ضد حساسیت خوردم که تاثیر جانبیش افسردگی و بی حالی بود.
البته در مجموع خوب بود. یک هفته کامل با مادر و پدرم بودیم توی یک شهر کوچک در دامن طبیعت و هوای عالی که خیلی خوش گذشت.
به قدقد خیلی خوش گذشت. بچه ام عاشق دیدار فامیل و بودن با اونهاست. حیف که اینجا ازش محرومه.
روابطش با پسرهایی که 2، 3 سالی ازش بزرگ ترن خیلی خوبه و حسابی باهاشون بازی می کنه. یک چیزی که برام جالب بود این بود که بعد از اینکه دوستاش یا مهمون هایی که دوستشون داره می رفتند بدجوری بغض می کرد. اوایل که عادت نداشت که گریه می کرد ولی بعد همش بغض می کرد و غمگین بود. من هم هی بهش می گفتم گریه نکن یک روز دیدم رفته زیر پتو و داره هق هق می کنه :(
ولی بعد که عادت کرده بود هی با جملاتی که ما بهش می گفتیم خودش رو دلداری می داد. مثلا:خاله زود می آدفردا بیبی می آد ..عزیزکم.
این هفته که توی دبی بودیم بهش خیلی سخت گذشته چون عزیزترین درگیر جیتکس بود و نتونسته باهاش باشه و دوباره برگشتن به روتین مامان به سر کار و قدقد به مدرسه سختشه.
زندگی همینه دیگه .. سخت.
عوضش از امروز ماه رضون شروع شده و ما 3 ساعت کمتر کار می کنیم و می تونم حسابی با قدقدی باشم ..