پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

صلح

عزیزترین از تایوان اومد و بلافاصله رفت ایران! پدر مهربونش هم رفتند. البته امشب برمی گرده و فردا هم جشن فارغ التحصیلی قدقده!
بچه ام چه زود بزرگ شده. به قدقدی قراره 2 تا جایزه بدن یکیش با اخلاق ترین! توی کلاس و دیگران جایزه موتزارت توی مدرسه. وای اینقدر ذوق دارم و خوشحالم که حد نداره. به عزیزترین می گم چقدر ما ذوق کردیم که می خوان از بچمون تقدیر کنن توی جشن آخر سال مدرسه. فکرش رو بکن مامان و بابای من و تو که هر بار می رفتن مدرسه همش معلم ها از شیطنت ما شکایت می کردن چه حالی می شدن.
البته معلم قدقد می گه تازگی ها قدقد ما هم شروع کرده به هول دادن بچه های دیگه و خب معتقد بود طبیعیه، فقط قدقد در مقایسه با بقیه دیر شروع کرده این کارها رو!
چه می دونم من؟ من که از بچه ام دورم و بزرگ شدنش رو نمی بینم. خیلی خیلی دلم می خواد مودب و خانوم باشه. در حقیقت فقط یک مشکل باهاش دارم اون هم اینه که حاضر نیست خیلی راه بره. هر جا که بریم بعد از مدت کمی می گه بغلم کنید و توی کالسکه اش یا ماشین خرید نمی شینه.
که البته این تقصیر خودمه وقتی کوچکتر بود باید می ذاشتمش توی کالسکه و می ذاشتم گریه کنه و محلش نمی ذاشتم تا عادت کنه که جاش اونجاست .. خلاصه از من به شما مادرهای جدید وصیت از یک کم گریه بچتون نترسید. به آینده که سنگین شد و شما از بغل کردنش کمر درد گرفتید هم فکر کنید.
عزیزترین طفلک که حسابی کمر درد گرفته :( البته یک مطلبی خوندم جایی که کمر درد نسل جدید از 30 سالگی شروع می شه یعنی همزمان با والدین شون.
اوضاع کارم خوبه. همه چیز آروم و مرتبه و من خوبم :)
روز یک شنبه صبح عزیزترین که از تایوان اومده بود از خواب بیدار شدم و دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده، این طرف هم قدقدم بعد از کلی بوس بوس باباش توی خواب، دوباره به خواب رفته بود. پدر عزیزترین هم خواب بود و خونه آروم و خوب و مهربون بود و من صلح و آرامش رو در قلبم احساس کردم ..
با آرامش حاضر شدم و عزیزانم رو توی خواب ترک کردم و با آرامش و صلح مسیر طولانی و پر ترافیک تا شرکت رو رانندگی کردم و تمام روز لبخند زدم.
بعد از مدت ها ...
I have peace in my mind and heart.
خدایا خیلی شکرت.

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶

کفش!

وقتی توی یاهومسنجر چراغ عزیزترین خاموشه، غم دنیا می ریزه توی دلم و اشکم بی اختیار سرازیر می شه.
عزیزترینم دوباره رفته سفر (تایوان، کامپیوتکس)، نصفه شبی لحظه ای که برای خداحافظی بغلش کردم مطمئن شدم که او رو توی همه دنیا از همه بیشتر دوست دارم.
یک شنبه آخر شب دیدمش و دوباره یک شنبه شب می بینمش، دقیقا یک هفته.
برای کمک به من و بودن با قدقد، پدرشوهر عزیزم اومدند پیشمون. وقتی می خواستم تازه سر کار رفتن رو شروع کنم مادرشوهرم فقط و فقط برای کمک، اومدند پیشمون و حالا در این غربت تنهایی پدر شوهرم به دادمون رسیدند. واقعا انسان های بزرگواری هستند و بهترین مادر و پدر شوهر دنیا.
من باید ساعت 7:30 صبح از خونه بیام بیرون، اون موقع نمی تونم قدقد رو از خواب بیدار کنم چون خیلی خوابش می آد. یعنی از بس خوابش می آد نمی تونه روی پاش وایسه و اگر پدرجون نبودند من مجبور بودم بچه ام رو ساعت 7 بیدار کنم که بتونم ساعت 7:30 بذارمش مهد و بعد هم خودم برم سر کار و تازه باید بابت این زمان که زودتر می ره یک مبلغی پرداخت می کردم.
برای ساعت 1 هم که باید می رفتم دنبالش و این برام امکان پذیر نبود چون در نهایت بدشانسی دقیقا از هفته گذشته به دفتر جدیدی منتقل شدم که خیلی دوره و 2 ساعت رفت و آمدم به سمت قدقد و خونه طول می کشید. در این موقعیت درهم پیچیده و نگران کننده، پدرشوهر عزیزم اومدند کمک ما با در دست داشتن گواهی نامه رانندگی بین المللی!
خب بنابراین برای قدقد آب از آب تکون نخورده و با کمک هرا، همه چیز مثل سابقه فقط طبیعتا دلش برای باباش تنگ خواهد شد، همین. (خدایا شکرت)
اینها رو گفتم که آخرش از همه کسانی که بین همکارهاشون مادری وجود داره، خواهش کنم که هوای اون مادر شاغل رو داشته باشند. من خیلی کارها توی زندگیم کردم ولی باید این رو اعتراف کنم که سخت ترین کار دنیا یک مادر شاغل بودنه. خواهش می کنم با همکارتون که یک مادره همدردی داشته باشید، دیر اومد و زود رفت براش نزنید! و بیخودی اعصابش رو خورد نکنید چون اون کاری از دستش برنمی آد. بچه است دیگه، یک روز خوابش می اد، یک روز کله سحر بیداره، یک روز تب داره باید داروش رو داد، یک روز سر صبح شکمش کار می کنه باید شستش، یک روز نمی ذاره لباساش رو تنش کنن، یک روز می خواد همه اسباب بازیاش رو با خودش ببره مهد، یک روز سر صبح باید براش یک کتاب بخوونید تا حاضر شه از جاش پاشه ... بچه که نمی دونه مامان باید 8 صبح و نه 8:10 سر کار باشه که ....

توی این هیر و ویر هم دیشب مهمونی شرکتمون بود برای معرفی آخرین پرژوه شون. عزیزترین اصرار داشت که باید به تنهایی و خیلی شیک و چیتان فیتان! در این مهمونی شرکت کنی و این برای وجهه ات توی شرکت خیلی مهمه. خلاصه که بنده در حالی که لباس برای پوشیدن داشتم، 500 درهم فقط زلم زیمبو اعم از یک کفش فوق خوشگل! و یک کیف فسقلی و از همین آت و آشغالها خریدم و با کمک و یاری عزیزترین و پدر عزیزترین و کمی هم غرغر قدقد، موفق شدم در مهمونی شرکت کنم. برای من که اصولا این اولین بار بود تو عمرم که کفش پاشنه بلند واقعی! (یعنی با پاشنه نازک) می پوشیدم موفقیت بزرگی بود و همه آقایون همکارم توی شرکت هم مراتب تعجبشون رو از تغییر 180 درجه من با صدای بلند اعلام کردند :) من هم خبر این موفقیت بزرگ رو با نهایت خوشحالی به عزیزترین ابلاغ کردم و ایشان هم من رو بسیار تشویق کردند! خلاصه که یک کفش زیییییییییییبا چه کارها که نمی کنه!

خب دیگه چرت و پرت نویسی بسه. راستی فقط این رو هم بگم که قدقد عاشق کفشه تا از جلوی یک مغازه کفش فروشی رد می شیم سریع کفشهاش رو در می آره که بره تو و یک کفش جدید امتحان کنه!! توی خونه هم تا بهش می گیم که می خواهیم بریم بیرون اول از همه می ره از بین 5 جفت کفشی که الان داره و اندازه اش هستند یکی رو و هر دفعه هم یک دونه جدید رو اتخاب می کنه و در تمام مراحل عوض کردن لباسش می گیره دستش تا آخرش پاش کنیم!