شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲

سلام

من دلم دو تکه شده، يک تکه اش (در واقع تکه بزرگترش) توي دبي است ولي يک تکه کوچولوي آن توي تهران، توي آشپزخانه يک خانه پدري پيش يک مامان مهربون جا مونده ..

يک معذرت خواهي اساسي مي کنم از همه دوستانم مخصوصا از شبح بسيار عزيز و رهگذر خسته عزيز ...
شبح به اين نازنيني نوبر والاه :)

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

mote'a sefam ke farda akharin rooz e Iran boodaname va hichkodoom az doostam ro nemitoonam bebinam ..
az hame ma'zerat mikham ..

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

Tea Party!!

دوستان بسيار بسيار عزيزم
به محض اين که قراري هماهنگ شد، براتون ای ميل می زنم يا تلفن می کنم، ممنون از همه و من سه شنبه تا جمعه تهرانم!
See you then!

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

سلام

توي اين مملکت مسلمون، مهمترين تعطيلات دو تا عيد فطر و قربان هستند .. و مخصوصا فطر .. حالا من نامسلمون هم عيد و تعطيلاتم شده عيدِ خفن مسلموني فطر!! (يکي نغز بازي کند روزگار.. همينه ديگه!)
خلاصه:
من دارم تعطيلات عيد فطر رو مي آم تهران .. آيا کسي هست که يک بعدازظهر خنک پاييزي پايه باشه بريم يک جا يک ليوان چايي داغ بزنيم؟
قهوه هم شد عيب نداره!


دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

ياد عزيزان داريوش وپروانه فروهر و محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، گرامی ..

کاش می تونستم مثل اون سالها برم جلوی مسجد فخرآباد اول هدايت و همراه با جمعيت غمگين و عصبانی سرود ای ايران رو بخونم و گريه کنم ....

اون روزها با وجود از دست دادن اين عزيزان دلمون به رسيدن آزادی روشن بود، اما .... افسوس ..

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

فارسی Farsi يا پرژن Persian؟

مساله این است!
یک مقاله تحقیقی خواندم از آقای کامران تلطف (با تشکر از صبحانه)

خیلی لذت بردم ... خواندن آن را به همه، مخصوصا، خارج نشینان توصیه می کنم ..
خیلی جالبه که ما دقیقا در اولین گاممون به خارج از ایران، به جایی به نزدیکیِ دبی و به این آشنایی و مراوده همیشگی با ایران، به همین مشکل، یعنی بیان اسمِ زبانمان برخورد کردیم ..

من از ابتدا گفتم پرژن! ( حالا به خودم مفتخرم!!) و عزیزترین گفت: اینها (هندی ها و عرب ها) نمی فهمند پرژن چیه ( خنگتر از این حرف هان!) در واقع پرژن مال اروپایی های شیک و تر تمیزه که سواد دارند و پس زمینه ذهنی دارند از واژه ی پرژن .. بهتره به این ها بگیم زبان ما فارسی است .. اما در این جا هندی ها عادت دارند به ما بگن زبان شما ایرانی است!! و اصولا به ما گوش نمی کنند چی می گیم!! (می خوام بزنم تو سرشون!)

خوب خوشحالم که بهم ثابت شد همون پرژن درست تره، دلیلم با توجه به مقاله عالی آقای کامران خان، استاد مطالعات خاور نزديک در دانشگاه آريزونا توسان، همون وجود داشتن سابقه ذهنی خوب و رویایی از این نام در زبان های اروپایی است .. (عرب ها و هندی ها هم می تونن برن بمیرند!)

ممنون استاد محترم ... یک باری از دوشم برداشته شد .. فارسی چیه؟ باید بگیم پارسی اصولا! (اون هم که آدم یاد سگ می افته!! خوب قدیم ها البته اسم گزاشری ها همین طوری بوده دیگه .. مگه به بامداد عزیز سر نزدید؟)
خوب پس زنده باد: پرژن (Persian)و پرشیای(؟؟ تلفظ درستش چیه؟؟ کمک)!(Persia) خوب و رویاییمون!

تشکر مخصوص از دوست عزیزم رامین، که نصفه شبی ازش در مورد این واژه ها سوال کردم! مرسی رامین جان ..

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

آن روزها

پارسال این موقع ها توی تهران بودم دور از عزیزترین، مهمون مادر و پدری بودم اهل روزه، هر روز صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار می شدم و یخ زده! (جالبه که این روزها از همه می پرسم تهران هوا چطوره؟ خوب معلومه سرده دیگه!) لباس می پوشیدم، بی صدا، نمی خواستم برادرم را بیدار کنم ( در خانه او می خوابیدم)، که بعد از سحری و نماز تازه خوابیده بود، همان طوری که او موقع بیدار شدن برای سحری نهایت سعیش را می کرد مرا از خواب بیدار نکند و خب جالبه که هرگز هم بیدار نشدم!
آهسته از پله ها پایین می آمدم، کیسه خوراکی هایم را که مامانم پشت در خانه گذاشته بود، برمی داشتم (آن موقع همه خواب بودند) و در حال پیچیدن شال گردن به سر و کله ام! از پله ها پایین می پریدم، ساعت یک ربع به هفت بود که دستهام رو پوشیده در دستکش چرم مشکی دور فرمون یخ زده ی سیاه آقا وجیه حلقه می کردم و روز سخت دیگری را آغاز می کردم ..

راستی که چقدر رانندگی در تهران مخصوصا اتوبان رسالت! کار سختی بود ... چقدر باید حواسم می بود که یک وقت تو آینه نگاهم به آقای راننده بغل دستی یا پشت سری نیافته که واویلا .. متلک و دنبال ماشین کردن و یا حداقل چشم چرونی اول صبحی! رو شاخش بود ...
راستی، همیشه برای من خوابزده ی اول صبح که همیشه خدا هم برای سرکار رفتن دیرم شده بود و تقریبا در حال دو بودم .. نگاهای زشت اول صبحی خیلی عجیب بود و همیشه تعجب می کردم از شدت هایپر اکتیوی مردان ایرانی!

یا چقدر حواسم باید می بود وقتی که داشتم فرهاد گوش می کردم و باهاش می خوندم، خیلی حس نمی گرفتم که یکهو ممکن بود قیافه ام موجب تصادف یک آقای محترم بشه!!

توی شرکت کشف می کردم که مامان چه خوراکی هایی برام گذاشته و تموم روز ماه رموضون با دوستان به خوردن و تفریح می گذشت! چه روزگاری بود ... جالبه انسان که دلش، حتی برای روزگار دلتنگی هاش هم تنگ می شه!!

راستی که چقدر زندگی فراز و نشیب داره .. هر رو ز در حال تغییر .. خوشحالم از تغییری که من و تو، عزیزترینم، همیشه در اون با هم باشیم ...

خوب، بازم یادم می آد که اون شبها تو تاریکی و سرما ...