دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۲

دلم ميگيره وقتي مي خونم وقتي اصلاح طلبان بروند محافظه کاران دست از سرمردم ايران برمي دارند و مردم مي توانند نفس بکشند.
آخر سال 75 و يا سال 76 وقتي در نااميدي تمام تلاش ميکرديم و حرف مي زديم تا ديگران را متقاعد کنيم که "اون يارو" نبايد رييس چمهور شود و اين سيد خوش چهره و نازنين را بايد انتخاب کنيم باورمان نمي شد که اين همه ايراني با ما هم عقيده باشند. خدايا چقدر شاد شديم و چقدر احساس مهم بودن کرديم...... و حالا من و خيلي ها مثل من، منتظريم سال 84 برسه و اين سيد عزيز از مسندي که در شان او نبود بلند شه و اونوقت است که دوباره مردم آزاد مي شن و دوباره همه حرام هاي زمان خاتمي حلال خواهد شد، از جمله: خريد خدمت سربازي، مانتوي کوتاه! روابط آزاد، روابط آلوده و گراني ها برطرف خواهد شد و خلاصه فرايند تحميق عمل خواهد کرد! ولي آيا اين براي من ايراني اهميت دارد؟ نمي دانم ولي مي دانم آرزوهايمان حقير شده اند، ما را کوچک کرده اند و اين تقصير خاتمي نيست، اين روزها احساس مي کنم بد و بيراه گفتن به اين مرد نازنين "مد" شده است، او رييس جمهور موفقي شايد نبود ولي مسلما مرد محترمي است، به خودمان احترام مي گذاريم اگر با انسان ترين سياستمدار ايراني در تاريخ مودب باشيم.

او ما را بزرگ کرد ما با او و در زمان او حرف زدن ياد گرفتيم، مثل هميشه تاريخمان قدر ناشناس نباشيم.
مردی که در مقام رياست جمهوری حکومت اسلامی سر قبر شريعتی رفت و من به خودم قول دادم در هيچ شرايطی اين را فراموش نکنم

روزهاي خوب مردممان با حکومت آلوده و دروغ گويي خواهد رسيد، خاتمي هم مثل هر چيزي در دنيا رفتني است!! همين

یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

ذهنم رو غبار گرفته! اي تنبل، نمي دونم مي خوام چيکار کنم هنوز تصميم نگرفته ام و مطمئن نيستم. بعضي وقت ها بر خلاف ميلم عصبانيتم با وجود اينکه خيلي شديد بوده زود از بين مي ره و خب اين خوب نيست. احساس نا متعادل بودن مي کنم و اين احساس خوبي نيست من ديگه سني ازم گدشته و مي خوام (يعني دلم مي خواد) مادر بشم. دلم ميخواد آدم متعادلي بشم و بعد از اون بچه دار بشم وگرنه بچه خيلي اذيت مي شه.
هفته گذشته خيلي خجالت کشيدم و خيلي بچه بازي در آوردم در حالي که مطمئن بودم حق با منه ولي حالا ديگه مطمئن نيستم. وقتي تصميم مي گيريم کسي رو دوست داشته باشيم و يا کسي رو ديگه دوست نداشته باشيم اين يک مساله مربوط به ماست و نبايد از اون فرد طلبکار باشيم! چه براي دوست داشتن او چه براي دوست نداشتن يا متنفر بودن از او. اين فرايندي است در درون ما .همين

Hope to make a good decision!
زردها بيهوده قرمز نشدند....

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

چيزی که بيابان را زيبا می کند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است

شازده کوچولو

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

دلم براي حل کردن يک مساله سخت رياضي تنگ شده

وقتي عزيزترين نبود و من خيلي تنها بودم خيلي عذاب مي کشيدم ولي يک روز حوصله ام سر رفت و تصميم گرفتم با تنهايي خودم کنار بيايم و بپذيرم که زندگي سابقم که خيلي خوب بود و نهايت خوشبختي بود و آن چيزي بود که من کاملا درکش مي کردم و به خوشبختي آن خو کرده بودم و در آن غرق بودم، تمام شده، تمام

و حالا زندگي جديدي در کنار عزيزترين در کشوري ديگر، دور از هر که و هر چيزي که داشتم و مهمتر از همه مي شناختم و دوباره آغاز ....................خوبه؟ نمي دونم، دوباره بايد به خودم کمک کنم که از نو شروع کنم و دوباره ياد بگيرم و دوباره کنار بيام با همه چيز

اين زمان مي بره ولي من مي تونم از عهده اش بر بيايم، مي دانم

در اتاقي که به اندازه يک تنهايي است، دل من که به اندازه يک عشق است، به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد

به خودم: عزيزم قوي باش طاقت بيار درست مي شه عادت مي کني...............خوبي وبلاگ اينه که هرگز اين روزها را به ممد او فراموش نخواهم کرد، نه قطره هاي دوستي و نه درياهاي تنهاييش رو

اين يک گام براي بزرگ تر شدن است!همين

فقط يک زن ضعيفم که دلم مي خواد، در واقع دلم خيلي مي خواد که گريه کنم و دلم يک دوست مي خواد که باهاش حرف بزنم و گريه کنم. چقدر احساس بي پناهي مي کنم، من همه عمرم تنها بودم ولي اين روزها پر از تنهايي ترين روزهاي زندگيم هستند. همين

برم کمی فروغ گوش کنم: همه هستی من آيه تاريکی است............... آه

تا وقتي پول نداشته باشي و يا پارتي حسابي، بايد براي کمترين حد احترامي که براي خودت لازم مي دوني التماس کني يا بجنگي يا بي خيالش بشي. همين

سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲

وايييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي
مردم از عصبانيت واي که چقدر مردم خنگند، تا يک چيز و بهشون حالي کني پدرت در مي آيد، حالا اگر عزيزترين اين را بخواند شاک مي زند که تو خودت از همه خنگتري. خب آره بابا هستم نمي گم نيستم که. مشکل اساسي اين مردهايي هستند که خيلي هم مغرورند و نمي تونند قبول کنن زني از اون ها باهوشتر باشه. ولي من که الان دارنم با 3 تاشون سر و کله مي زنم اعصابم پاک به هم ريخته. واي خنگ ها کشتيد منو!!!!!!! من تحت القائات عزيزترين بدجنسم هميشه فکر مي کردم فقط اين زنها هستند که خنگند ولي حالا با مردها بلا نسبت چنان خنگي طرف شدم که مجبورم به زن ها ايول بگويم.

واي دارم خغه مي شم از خنگي ها!!!!!!! همين

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

آينه مي گه تو اوني که يک روز مي خواستي خورشيد رو با دست بگيري

آقا وجيه و روزهاي تنهايي، ساعت ها رانندگي در تهران شلوغ در اتوبان به تنهايي، دير وقت شب، در سرما، سرعت، جاده، فرهاد و باز هم فرهاد..... و يک فکر که سريع در سرم مي پيچيد: الان ماشين رو مي زنم به جدول کنار خيابان و تمام

تنها چيزي که باعث شد اين کار رو نکنم، عزيزترينم! تو بودي نه چون عاشقت بودم که هستم دليلش اين بود که مي دونستم استرس و بي پناهي تو را در بر خواهد گرفت اگر چنين چيزي را بشنوي و سرگردان مي شدي دور از من، نه چون خيلي دوستم داري که .....، چون دور بوديم از هم

دلم تنگ شده براي آن شب ها و آن رانندگي ها و آقا وجيه، وههههههههههه که انسان چه قدر مي تواند غمگين باشد. همين

من دلم سخت گرفته است از اين ميهمان خانه مهمان کش روزش تاريک

سولانژی، باورت می شه من يک دوست عرب پيدا کردم یوووووووووووووووووووووهههههههههههههههههههههوووووووووووووووووووو
يک دختر خانمی به اسم جينا، واقعا به يک دوست همجنس احتياج داشتم فقط مشکل اين است که به انگليسی درد دل کردن يک خورده سخته در ضمن من لغات خاله زنکی رو بلد نيستم به انگليسی !!! که خوب البته مشکلی نيست وقتی داری پشت سر شوهرت يا خانواده اش صفحه می گذاری برای هر زنی به هر زبانی قابل درک است!!!!!!!!!!!!!! همين

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

من عاشق مست کردنم! وقتی مست می شم اون عنکبوت بزرگی که دست ها و پاهای درازش رو روی سرم، روی سلول های مغزم گذاشته ناپديد می شه!!! اين حس رو اولين بار وقتی روزبه عزيزم بهم يک ليوان جين با يخ داد که بی هيچ حرف و اعتراضی بايد يه تک می رفتم بالا !! کشف کردم و وووووووووووووه که چه کشف فوق العاده ای بود.
Really I love it!!

چند روز بود فکر خونه نازنينم در ايران پکرم کرده بود و ديشب تولد دوستی بهانه مستی را فراهم کرد و مستی بهانه ای بود برای گريه کردن و چه خووووووووووووووب بود.

اميدوارم شب دوستانم را خراب نکرده باشم، لازمش داشتم خيلی. همين

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

ديروز رفتيم جت اسکی: واییییییییییییییییییییی خدا معرکه بود. خيلی خوش گذشت. با سرعت زياد روی آب عالی بود. آب شور همراه با باد به صورتمون می خورد و در موهامون فرو می رفت، خيلی خوب بود و خيلی خوش گذشت. خدا را شکر

خيلی خنده داره به خدا! .... يک همکار هندی دارم خانم 27 ساله ای است که کارهای تايپينگ را انجام می دهد، تو شرکت ما رسمه که روزهای پنج شنبه که پارت تايم است لباس کژوال می پوشيم من هم يک تی شرت بوسينی دارم به رنگ نارنجی که خيلی دوستش دارم و در نتيجه روزهای 5 شنبه آن را می پوشم. 5شنبه گذشته اونو نپوشيدم لباس ديگری پوشيدم ولی يک گردنبند با مهره های نارنجی انداختم گردنم (عزيزترين هم پيرهنی با خط های نارنجی پوشيده بود) يکهو ديدم اين خانم آمد و خيلی جدی به من گفت يک سوالی می خوام ازت بپرسم اگر ناراحت نمی شی جواب دادم نه

پرسيد : آيا شما در فرهنگتون سنتی داريد که می گه: روزهای 5شنبه يک چيز نارنجی رنگ بپوشيد!!!!!!!!!!!!

دلم می خواست جواب بدم البته که نه چون خوشبختانه ما هندی نيستيم. نمی دونيد اين هندی ها چه قدر در سنت هاشون: مثل همين لباس پوشيدن و غذای خاصی رو خوردن يا نخوردن و خلاصه حماقت های کثيفشون که بوی گندشون ما رو خفه می کنه، ثابت قدمن واقعا انگار دارن عملی بسيار حياتی انجام می دن و می دونين سنت اين ها اينه:
!خيلی معتقد انجام بده ولی هرگز سوال نکن

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

I need a real friend to talk to.
.دلم می خواد گريه کنم. خونه ی عزيزم رو دارم از دست می دم به همين راحتی. با کی می تونم در موردش حرف بزنم که درک کنه

يک نياز واقعی اين نيست که آدم معشوقی داشته باشه که بتونه در آغوشش گريه کنه، نياز واقعی اينه که آدم کسی رو داشته باشه که درکش کنه ، گريه کردن مهم نيست، فهميده شدن مهمه حتی اگراز جانب يک دوست نباشه! البته بهتره اون کس دوستی باشه وگرنه حتی اگر دشمنی يا يک آدم غريبه

بگذرم، سولانژم يک دوست می خوام که بتونم بهش بگم حجم و عمق عذابم رو
اگر به عزيزترين بگم سری به تاسف تکون می ده و واقعا باهام همدردی می کنه ولی نمی فهمه چرا دارم عذاب می کشم.همين

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

احساس مفيد بودن احساس مسخره ايه، يعنی بايد باشه، اصلا زندگی کردن کار مسخره ايه ولی هست، هزارها ساله که هست. همين
بنابراين در اين دنيازيبا بودن يا نبودن، پولدار بودن يا نبودن، خوب بودن يا نبودن بايد يکسان باشند يعنی بی اهميت باشند در يک حد ولی نيستند
خوشبختی انسان اينه که در لحظه زندگی می کنه و می ميره و هرگز نمی فهمه که لحظه ها در يک کليت معنی پيدا می کنند. بايد گفت تعدادی از آدم ها می فهمند و بهش فکر می کنن ولی به هيچ نتيجه ای نمی رسن. همين و مجبودن به زندگی ادامه بدن شايد به خاطر فقط يک لحظه که:
It is worth living.


آرزو می کنم داستان ماتريس يا هر فيلم يا داستان ديگری مشابهش حقيقت داشت تا من هم اميدی داشتم که روزی از حداقل يک راز زندگی سر در بيارم ولی متاسفانه هيچ اميدی ندارم هيچ وقت،
شايد می شه عضو گروهی بود مبارزه کرد يا هر چيز ديگری ولی من ديگه سنم از اعتقاد داشتن به اين چيزها گذشته چون می دونم و يقين دارم انسان موجود بسيار حقيريه و تنها استعداد واقعی او (انسان) گند زدن و به ابتذال (چه لغت زشتی!) کشيدن همه چيزه حتی چيزهايی که در ابتدا به خوبی شروع می شوند و در نهايت صداقت.
راستی شايد من اشتباه می کنم و صداقت همه چيز نيست شايد گاهی بدجنسی در خوب حفظ کردن چيزی موثرتره تا صداقت!
نمی دونم ولی از عزيزترينم متشکرم که با اون آگاهی درونيش هميشه به هردومون کمک کرده و زندگی مون رو تا حالا و بعد از اين از پيش پا افتاده شدن نجات خواهد داد.
متشکرم بهترين عزيزترين دنيا.
ببخشيد که هيچ وقت به حرفت گوش نمی کنم!!!!

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

wild wadiخب بايد بگم ديروز پرتفريح ترين روز زندگيم بود. 7 ساعت تمام (تقريبا بيرونمون کردن!!!) در
عالی بود عالییییییییییییییییییییییییی
عين سه تا بچه کوچولو همش در حال ورجه ورجه بوديم سرسره آبی کمی ترسناک، روی تيوب های پلاستيکی شناور روی آب، تونل تاريک آبی، آب آب آب
ديشب با بدن کوفته خوب نخوابيدم همش خواب ميديدم روی آب شناورم گاهی هم می رم زير آب. باحال بود خيلی. دوستان عزيزم متشکرم که پايه بودين
راستی خوب شد که ما تو بچگی از اين تفريحات نداشتيم ها و عين بچه های طبيعی همش در حال بازی و تفريح نبوديم چون عوضش حالا بهمون خيلی خيلی زياد خوش می گذره. هاها

رفتيم فيلم ماتريس رو ديديم. خيلی قشنگ بود، مخصوصا ديدن دوباره نيو در آن لباس بلند خيلی شيک معرکه بود. مسلما فيلم به پای قسمت اول نمی رسيد همه همين رو می گن ولی هنوز خوب بود. من قسمت های عاشقانه اش رو دوست نداشتم احساس کردم صادقانه نبود. عزيزترين می گه: اين فيلم روند تبديل شدن دو تا هنرمند پر از ايده جديد رو به دو تا کاسب نشون می ده.
خب خيلی هم ازش تعريف نکردم ولی حتما قسمت سوم رو هم می رم و می بينم وقتی اومد.
در ضمن بيش از هر چيزی جای دوستان عزيزم که با اونا ماتريس يک رو ديديم و خيلی حال کرديم برای ديدن سری دوم در يک سينمای واقعی با صدای دالبی واقعی خالی بود.

من نگران ايران و بچه ها در ايران هستم، اونا بايد مواظب خودشون باشن و خودشون رو تو دردسر نندازن چون ارزشش رو نداره. نمی دونم در نهايت برای مردم ايران چه اتفاقی می افته و سر ايران چه بلايی می ياد ولی در هر صورت اونا بايد خودشون رو حفظ کنن.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

I am not in good mood. I don't feel well.

الان تب دارم و سرم گيج مي ره به خاطر همين دلم می خواد يک شعر بگم!
ولی متاسفانه من بلد نيستم شعر بگم و حتی هيچ شعری هم حفظ نيستم. ا چرا يک شعر حفظم:
من پری کوچک غمگينی را می شناسم که در اقيانوسی مسکن دارد و دلش را در نی لبکی چوبين می نوازد آرام، آرام
چقدر بيليارد بازی کردن مزه می ده! ها
من الان احساس مريضی دارم و دلم می خواد يک نفر نازم رو بکشه و نوازشم کنه و من هم خودم رو لوس کنم ولی عزيزترين 100 ساله که تو مييتينگه ! در نتيجه :
No Naz!!!

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

متاسفم که عزيزی از دست رفته و اين باعث شده که من دوباره به مرگ فکر کنم، شگفتی بزرگ زندگی انسان البته نه شگفت تر از نفس زنده بودن.
انسان چيست؟ زندگی انسان چيست و در نهايت مرگ چيست؟ و در اين ميان مفهوم خير و شر چيست؟
يک چيزی رو در مورد زمان می دونم و اون هم درک حسی ابديت و عمر است. اين که يک لحظه ابديت است و يک عمر يک لحظه. اين البته به نظر فقط يک مغلطه می رسد ولی من آن را با کمک کازانتزاکيس عزيز و بلک اند وايت درک کرده ام. کاش ...
ممکنه برای بشر بقيه مفاهيم روزی بدون چيپ و خالی از مفهوم شدن و بدون زبان بازی حل شوند؟
فکر من هميشه با اين چيزها مشغوله و در نهايت هيچ حاصلی نداره
جز قلب تيره هيچ حاصلی نداره و خوشبختانه من باطل در اين خيال نيستم که دارم اکسير می کنم و اين رو و زندگی نرمالم رو از لطف و شعور و درک همسر نازنينم دارم که هميشه آرزوم اينه که يک لحظه بی او زنده نباشم.
راستی جواب دردهای عالم عشقه؟ شايد عشق تنها چيزيه که انسان واقعا می تونه اونو بسازه و حفظش کنه و اينه که اونو اينقدر هيجان انگيز می کنه البته می دونم فاصله عشق تا ابتذال (همون چيپ شدن منظورمه) خيلی کمه و ما در زندگيمون نهايت سعيمون رو کرديم که عشقمون هرگز معمولی و پيش پا افتاده نشه وای که چقدر از اين لغت بدم مياد: پيش پا افتاده!
و هميشه اين همسر عزيزم بوده که زندگيمون رو سر پيچ های خطرناک نجات داده من به او همه زندگيم رو مديونم.
گويند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسير عشق در مسم آميخت زر شدم

الان خبر فوت مادر دوستم بهم رسيد، در آستانه گريه د رمحل کار تنها کاری که به ذهنم رسيد می تونم بکنم نوشتن در وبلاگم بود، برای تسليت گفتن به دوست عزيزم برای از دست دادن يکی از مهربونترين مادرهای دنيا .
نمي تونيد تصور کنيد چه نازنينی بود. ليلا جون، عزيزم منو در غم خودت شريک بدون، کاملا می تونم درک کنم چقدر رنج می کشی . متاسفم که مامان عزيزت بچه تو رو نديد، اين خيلی باعث تاسفه، و متاسفم که دکترها اين قدر نادان بودند و زودتر درد او را نفهميدند . متاسفم، خيلی متاسفم.
کاش به من زودتر گفته بودی تا برای مراسم می آمدم، در اين مواقع تنها کاری که يک دوست می تونه بکنه بودن در کنار دوستش است، همين؛ که من متاسفانه دور بودم.
برای نازنين ترين مادر دنيا آرزوی آرامش می کنم.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲

سولانژم، يکهويی دلم گرفت و وسط يک عالمه کار و بار دلم خواست بيام باهات حرف بزنم. برام عجيبه که اينهمه آدم هست توی دنيا و اونوقت همه آدم ها اين قدر تنها هستند. يکهويی احساس تنهايی شديدی کردم. يک نفر از توی دلم بهم گفت برای چی اين همه وقت و نيرو می ذاری تنهايی انسان چاره ناپذير است. فکر می کنم من هم باهاش موافقم و فکر می کنم شايد اشکال از فرهنگ ماست که به ما از بچگی يک حس کاذب تنها نبودن می ده به خاطر وجود اين همه فاميل و آشنا و سرزدن های مکرر و مهمونی و ديد و بازديد مداوم، آدم ايرونی شايد هيچ وقت از بچگيش درک نميکنه تنهايی چاره ناپذيرش رو و بعد مثل من همه عمرش نق می زنه و رنج می کشه، بی خودی،
چون : بابا! بفهم، انسان تنهاست همين و همين.
و همه اين حرف ها بهونه ست.

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

امروز سولانژ به من ياد داده:
Elle est belle = او (دختر) زيباست
Il est beau = او (پسر) زيباست
می دونيد مشکل چيه؟ من خيلی فرانسه بلد نيستم

معانی مختلفی برای سولانژ پيدا کرده ام
Off course it is a French name for females and means:
1- Sun Angle / Earth Angle
2- French form of the Late Latin name Sollemnia, which was derived from Latin sollemnis ‘religious’, this was the name of a French shepherdess who became a saint after she was killed by her master.
3- In Spanish and Portuguese means ‘The sun’
4- Rare jewel
5- Dignified
6- Solemn one
7- Lonely angle

My Solange‘s last name is ‘De Sherry’ which means: ‘Beloved’. It is nice, isn’t it?

سولانژ عزيز، ديشب داشتم به بابام آدرس انباری خونه مون تو ايرانو می دادم، برای فروش ميلو لازم داشت؛ خيلی دردناک بود، اميدوارم لغت مناسب رو پيدا کرده باشم، دردناک. خونه قشنگم دلم برات تنگ شده، چقدر تو اون خونه ما خوشبخت بوديم، تو زندگی ما هميشه لحظات خوشبختی بسيار بيشتر از ناراحتی و يا دعوا بوده ، دارم همه چيز رو تو ايران از دست می دم اول خونمون بعد جوجو بعد آقا وجيه و حالا هم ميلوی عزيز
من، دلبسته بودم بهشون حالا می فهمم

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

چقدر دلم برای فيلم خوب ديدن به همراه عزِيزترين تنگ شده، فکرش رو بکن آدم بشينه و
eyes wide shut
يا پدر خوانده رو ببينه، عاليه عالی

قراره سولانژ هر روز يک لغت جديد فرانسوی بهم ياد بده، لغت امروز هست
دوست: ami (پسر )
amie (دختر)

الان سرم خيلی شلوغه ولی دلم می خواست بيام و چيزی بنويسم، من و سولانژ خوشحاليم و داره بهمون خوش می گذره و من بايد اين رو اعلام می کردم چون وقتی پکرم سريع می گم! خوشحالم
Then let me say thank God and touch the wood.
خودمونيم خوشحال بودن وچيپ بودن خيلی به هم نزديکند ها .
راستی نمی فهمم چرا غمگين بودن شيک است ولی خوشحال بودن چيپ! خب برم به کارم برسم. راستی فقط اينو بگم که سولانژ از من خواسته مودب باشم. اکی سعی می کنم تمام احساساتم (خشم، شادی و...) را با لغات مودبانه زبان شيرين فارسی بيان کنم و گرنه گريز می زنم به انگليسی شکسته بسته. فعلن.

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲

خيلی عصبانی ام، از تمام دست اندرکاران محترم بلاگر! متشکرم که اين امکان را برای درد دل کردن آنلاين من ايجاد کردند، شايد کمی جای خالی يک دوست نازنين را پر کند دوستی که هرگز نداشته ام، تنها دوست من هميشه فقط همسر عزيزم بوده
That is all and you know it is not enough. Sometimes you need to say just nonsense but with your husband, you can't waste his time and life on nothing although I think people need friends to waste their time carelessly. It is fantastic, isn't it?
Because of that I am writing in weblog and there is another reason: I have need to write.

حوصله ام سر رفته، انسان موجود عجيبی است. کلی زحمت می کشی انرژی می ذاری تا يک اتفاقی بيافته و وقتی افتاد (اون اتفاق رو می گم!) می بينی که: خب که چی! هيچی
No Satisfaction!
خب مثل پيرمردها (شايد بايد بگم پيرزن ها، ولی خب بيشتر اين مردهای ميانسال نفرت انگيرند که از اين حرف ها می زنن!) بايد بگم نفس تلاش کردن است که مهم است!!!! بی مزه!

اين اولين باری است که من در وبلاگم می نويسم خيلی خوشحالم اميدوارم من و وبلاگم و سولانژ با هم دوست باشيم.